واقعا عصبی اینها میشم میبینم اینقدر فراموش کار و حواس پرتم. خیلی.
واقعا عصبی اینها میشم میبینم اینقدر فراموش کار و حواس پرتم. خیلی.
واسه rave، لباس سفارش داده بودم که گفته بود تا پنجشنبه میرسه که عالی. جمعه هست قضیه. و تا حالا نشده بود که مثلا بگه فلان موقع میرسه و نرسه. امروز کلا خونه بودم و یهو مسیج اومد که بسته شما نشد که برسه. بعد من «دقیقا» لباس ندارم که بپوشم. خود «دقیقا هیچی»
کلی برنامهریزی کرده بودم. مو صاف کنام رو که دو شاخه بود، براش تبدیل دو شاخه به سه شاخه خریدم. وقتی رسید، فهمیدم هزارتا ولتاژ متفاوت بوده و من دقت نکردم که همخونهاییم داشت و خوب حل شد. کفش نداشتم، کلی گشتم، و تقریبا گفتم ولش کن، با اون کفشا میرم که پامو زخم میکنه و یه بوت شانسی پیدا کردم که شد. همه چی در تلاش دوم شده. امیدوارم واقعا لباسم تا فردا برسه چون خیلی ذوق داشتم.
حس حسادت و خشمم، ایجاد شد. یکی رو تو توییتر دنبال میکنم که همزمان با من اومده، البته از نظر سیستم زندگی، متفاوته با من اما دیدم که کار پیدا کرده. این چیزی هست که من هم واقعا دنبالشم. واقعا؟
و یه دختره دیگه که اون دندونپزشکه، و اونم همزمان با من، اومده اینجا تا معادل کنه. اون به نظر میاد بچه پولدار باشه و همینکه میره دانشگاه، برای خانوادهاش کافی باشه. عکس گذاشته بود از منابع دندونی که میخوند. معلومه که قرار نیست دنبال کار بگرده.
حالا من جفت اینها رو با هم میخوام. هم کار. هم درس دانشگاهی خودم رو خوندن. هم هیکلام رو بالاخره به جایی برسونم که همیشه میخواستمو و همیشه عوامل خارجی و داخلی رو به درست و به غلط مقصر میدونستم. اینکه وای چقدر برنج میخوریم، یا وای تا میام رعایت غذایی کنم، انتخابم صد تا وکیل وصی پیدا میکنه.
حالا گیر این ایلتسه افتادم. تازه اینو هم مطمئن نیستم اونجوری که میخوام پیش بره. نسبت به اون دو تا ادم، حس خشم و حسادت کردم. ترکیب هم شغل هم درس هم دانشگاه هم لایفاستایل، واقعا یه ایدهاله. بهتره در مورد کارهاییکه میخوام انجام بدم، ننویسم. بهتره کلا تو ذهنم باشه. بهتره فقط در مورد اتفاقاتی که میگذره، بنویسم. حتی همین خلوتگاهم در اینجا.
البته این حس حسادت وخشم برام خوب بود. چون من خیلی وقته numb شدم. ولی تا جاییکه یادمه همیشه من این بودم. حسود و رقابتی.
کلا از ۷ روز هفته، ۳ روزش رو خونه علی هستم. یه سری لباس(در حد دو قلم) چون من اصلا لباسی نداشتم که بیارم. یعنی داشتمم هم خیلی فرقی نمیکرد. اینجا یه جور دیگه لباس میپوشن و کلا لباسهای ما به درد outfit اینجا نمیخوره، گذاشتم داخل خونش. الان یک جمله با which گفتم که خیلی طولانی بود توضیح وسطش.
تا اخر دی، ایلتس قبلیم منقضی میشه و من دقیقا برای دو ماه آینده، یک ایلتس دیگه ثبتنام کردم.
مامانم گوگولیترین ادم دنیاس. تصمیم دارم خیلی خیلی خفن شم. مامانم رو اینقدر سربلند کنم، دست داداشم رو بگیرم، بابام لبخندهاش قطع نشه، موقع مردن، خوشحال و راحت بمیرم.
اخر هفته rave دارم میرم که اون هم به لطف علی هست. اونوقت من نمیتونم یه لباس مناسب پیدا کنم که جلوی دوستاش اوکی باشه outfit من. واقعا بیپولی اذیتم میکنه.
دیشب رفتیم Brighton، یه شب اونجا موندیم و برگشتیم. استیک و رستوران و fish and chips. ظهر هم برگشتیم لندن. اینقدر علی خوبه، اینقدر دوسش دارم که مسلما واقعی نیست و کیکه. هی به خودم یادآور میشم که بارها وبارها تو به یک پسر اتکا کردی و البته بیشتر از روی خریت، کار خودت رو رها کردی وبرای خودت تلاش نکردی، و وقتی اون روزی میاد که اون شخص دیگه نیست، که حتما خواهد اومد، وقتی به خودت میای که دیگه خیلی دیره.
Airopd از آمازون خریدم. چقدر اینجا همه چی راحتتر انجام میشه، چقدر راحتتر اسماعیل.
یک حالت خیلی ناراحت کننده بر من مستولی شده. احساس میکنم باید فک کنم که دو سال در حالت «آماده باش» هستم. باید خیلی چیزها رو به نحو احسنت انجام بدم. باید یه جوری باشه که واسه یه چندر غاز پول بیشتر خرج نکردن، لگد زنون برم داخل در.
بخاطر اینکه فقط و فقط در سه مورد از بیرون رفتنها با علی، پول سهم خودمو دادم، بصورت کاملا زیاد به خاک سیاه مالی نشستم. اول برام جالب بود برم مثلا گارسونی چیزی بشم، بعد دیدم دور باطله. بعد رفتم دوباره ایلتس ثبتنام کردم، بعد دیدم چقدر افتضاحم. بعد assignment های دانشگاه داره شروع میشه و دیگه واقعا نمیتونم هم کار کنم، هم مشق دانشگاه و هم ایلتس. بسیار وقت گیره هر کدوم. یه حس انگل مالی هم دارم. هم به خانواده و هم به علی. خیلی حس بدیه. هی هم میخوام برای خودم justify کنم که در شرایط تو اصلا حالت دیگهایی نمیمونه ولی نمیتونم. این چند سال که کار کردم، حس استقلال وارد خونم شده و سخته برام مدتی نباشم.
یه ذره این مدت determined نبودم و کاملا distract) از عمد دارم کلمات انگلیسی استفاده میکنم بخاطر ایلتس). فک میکنم هدف چیدن دوباره و اون هم تا انتهای ماه، و اون هم ماه میلادی و نه شمسی، بهتر باشه. الان مثلا ۷نوامبر هس. اخیش. ماه شمسی تموم.
به واسطه علی، با جاهای و رستورانها و دوستهای جالبش اشنا شدم اما من اومدم به خودم سختی بدم. این دوستا، نه دوستهای منن و نه این پولهایی که خرج میشه، پولهای منن. باید از فردا به خودم سختی بدم. اینجوری برام راحتتر و قشنگتره.
دوماه ونیم دیگه باید یه امتحان مجدد ایلتس بدم. هر چقدر writting مینویسم، باز هم استادم شلینگ عن رو روم باز میکنه و میگه خیلی افتضاحه. یکم ادم بداخلاقیه و با اینکه بعضی وقتها حس میکنم پیشرفت کردم، اما در اکثر اوقات در انتها مواخذه میشم و میبینم اصلا اونقدرا خوب نبودم. خیلی ناراحتم الان. یک ساعت پیش کلاس داشتیم و اینقدر ازم ایراد گرفت که وقتی کلاس تموم شد، رفتم aldi خرید کنم و مغزم یکم باز شه و ببینم چقدر ارزونتر از سوپریهای دیگه هس که واقعا با اختلاف ارزونتره. علی بهم زنگ زد که چیزی نمیخوای، و من هم بهش گفتم استادم گفته writting ات افتضاحه و انگار ناراحت شد. انگار مثلا از من ناامید شده باشه.که اهمیتی برام نداره، اینکه خودم از خودم ناامیدم، ناراحتم میکنه.
مامانمم هی فرت و فورت ویدیو کال میکنه و موقعهایی که خونه علی هستم، نمیتونم جواب بدم و کلا هم کلافه میشم که هر روز بهم زنگ میزنه و واقعا ترجیح میدم یه روز در میون زنگ بزنه و اونم نه تصویری. بابا رفتم مستقل شم، اینکارا چیه. انرژی ناخواستهایی ازم گرفته میشه. و کلا هیچ ایدهایی از انجام کارها نداره و هی میگه چرا اینو انجام ندادی یا چرا اونو انجام ندادی. در صورتیکه من در فرزترین حالت خودم به سر میبرم و همه کارها رو تند تند دارم پیش میبرم و از همه همردهایی هام خیلی جلوتر دارم ظاهر میشم. انرژی منفیاش واقعا اذیتم میکنه. کلا میبینم همیشه دارم در موردش مینویسم و واقعا این بده.
من اومدم اینجا، میخوام «مینا» باشم.