چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

دورت بگردم آخه کوچولوی قشنگ.

من واقعا آدم خوبیم. خوش قلبم. پرتلاشم و جدیدا دوباره امیدوار شدم.

۰

اگه واقعیم رو بازی کنم، جنگ میشه. بگذار بشه.

 

 

 

هیچ حسی ندارم. عشق رو میگم. حتی قبلن هم نداشتم. انگار باید که زشت باشه که با کسی که تو رابطه ایی، باید عشق بورزی و بگی آخ عزیز دلم. در صورتیکه من رفاقت میخواستم. همه اش رو فیلم بازی کردم. چه خنده دار. اونیکه هیچوقت هیچکسی رو نمیخواسته، من ام.

 

                               

                   

۰

الان باید برم درس بخونم.

شبهایی که شب قبلش، کلی کم خوابیدم و بیدار میشم، و خسته امه و هی به درسهایی که باید بخونم فکر میکنم.
به حجم زیاد درس که هر چی میخونم، نمیرسم تموم اش کنم.
به اینکه میگم اگه حتی موفق هم شده ام، تو این ایران خراب شده هستم. چه فایده؟
اگه هیچوقت بعنوان یک زن، نتونم نرمال زندگی کنم چی؟
اینکه اگه بخوام برم، کلی باز وقت و سالهای دیگه باید بره.
یه چیزی البته تو مغزم است که این ظواهر رو میشوره و میبره. ولی الان در فاز دوم هستم. که هر چی میخونم، نمیرسم. ولی مگه نه اینکه هممون می میریم؟
مگه نه اینکه همین تلاش کردنهای ریز و درشته.
 مگه یه بچه ۱ ساله، تلاش نمیکنه بتونه فقط راه بره؟ تلاشش بیخوده؟ کوچیکه؟ نه.

۰

سبزترین

                    

۰

نظریه "سکون ِ ظرف خرد جمعی"

من قبلا هم این نظریه رو داده بودم ولی باز هم میخوام بدم. 

عموم مردم، در یک سنی، ظرف خرد و تواناییشون پر میشه. یکی در ۱۴ سالگی، یکی ۲۰، یکی ۳۰. شما اون آدم رو می بینی ولی حماقتاش، عقده هاش، خردورزیش، با ۲۶ سالگیش فرقی نداره. 

این اتفاقیه که زیاد میبینم و اینکه بگم این آدم ۶۰ سالشه، پس به به! چه کوه معرفت و دانشی! دیگه اینجوری نیست.

من خودم باید بگم که یه چند سالی بود که یه جا وایساده بودم. یعنی میدیدی که من در فلان قضیه گند میزنم. و بعد باز میدیدی که گند مشابه در دیِ سال بعد هم تکرار میشد.

حدودا یک ساله که گفتم برا چی باید اینجوری باشه؟ برا چی من باید خُل باشم؟ برا چی از این خُلیتم باید اینقده زجر بکشم؟ خودم با دستای خودم بیام گردنم رو فشار بدم که نتونم نفس بکشم؟

بنابراین، شدم معلم پرورشی خودم.

این معلم پرورشی که بنده باشم، خیلی بی خدا، خیلی باحال و خیلی "هیچ ربطی به مسائل چرت و پرت" هست اش.

بنده با خودم صحبت میکنم و میگم ببین فلانی! شما در فلان جا لنگ میزنی. بیا دیگه اینجور نباشه. بعد این فلانی هم واقعا تلاشش رو میکنه.

مثلا امروز یاد گرفتم که وقتی میخوام به خودم چیزی یاد بدم، چرا به خودم بگم اَی خاک بر سرت کنن، فلان ِ فلان.

الان دیگه به خودم میگم بابا تو خیلی قوی هستی. دمت گرم. بیا اینم با هم انجام بدیم 🐣

۰

مثکه بالاخره یاد گرفتی :)))

خوب، اون داستان آقای جنتلمن اینجوری شد که من حس کردم، یهو غیب میشه اینا. بهش گفتم تو الان با کسی هستی؟ دیگه تهش گفت آره. بعد من هم گفتم که نمیخوام دلِ دختر دیگه ایی رو بشکونم پس ما دیگه بای بای. ولی در اصل این بود که، یک علّت "فوق عالی" برای اینکه خودم رو خلاص کنم. ولی بابا دست مریزاد. دستتتت مریییزاددددددد. دستتتتتت مریزاااااااادددددد :))))

۰

رییس جهان شده و حالا داره با الن ماسک روی مریخ کار میکنه.

یه مینا دارم تو خیالاتم که رئیس جهان شده. یعنی واقعا شده ها. حالا برسم به این مینا واقعی. مینای واقعی صورتش جوش زده و هر چی میخونه باز نمی رسه ولی اصلا دیگه نا امید نیست. احساس میکنم به این باور قلبی که رسیدم من رو به یه جایگاهی رسونده که هرگز افسرده نشم. مگر اینکه برای خانواده ام اتفاقی بیفته که امیدوارم هر ۴ تامون یه دفعه یه چیزیمون شه. ما ۴ تا، هیچکدوم، میدونم توانایی زیست بدون دیگری رو نداریم.

حالا این مینای رییس جهان رو ول کردم. مینای خیلی معمولی در طبقه دوم یک آپارتمان که ۳ کیلو هم شده.

۰

خواب دیدم که با فرداد فرحزاد خوابیدم. خیلی خواب ارزشمندی بود.

هموطن، خوابم میاد.

۰

۰۴/۰۴/۱۴۰۰ عدد

اینترنتم رو روشن کردم و اول اومدم اینجا که وبلاگ بخونم و دیگه واقعا اینجا داره برام جالب و واقعی تر میشه.

این روزها خیلی خسته هستم. همه اش خوابم میاد. هیچ کدوم از خوابهام به اندازه کافی نیستن. وقتی بعد از هر از چند روزی (۲هفته یا شاید حتی بیشتر) برای کاری میرم بیرون و میبینم که کلی آدم تو خیابون هست و مردم واقعا دارن میرن سر کار و وجود دارن و همه اینها، خیلی متعجب میشم. یعنی هر دفعه واقعا با تعجب، نگاه آدمها میکنم. خیلی دوران عجیب و سختی رو گذروندم. دوست پسرم رسما پوست کله من رو کند. و عجیب اینکه من اصلا حالم بد نیست. ۳ هفته اول داشتم کلی گریه میکردم و زاری و فکر میکردم دیگه می میرم ولی الان هیچی و هیچی و هیچی.

این جالبه واقعا. چون رابطه ما هم طولانی بود و هم جدی بود و هم خیلی متفاوت بود برامون. یعنی تموم شدنش اصلا تموم شدن یه رابطه معمولی نبود. ولی نه تنها زنده موندم بلکه حالم ۱۰۰۰ درجه از چند ماه پیش بهتره. نه اینکه صرفا بهتر از قبل باشه. واقعا حالم خوبه. بعد یه چیزی تو اخلاقیاتم تغییر کرده. مدیون اون روزای سختم.  بعد اون چیز اخلاقیم میشد، خیلی فداکاریهای چپ و راست. که درست نبود. ولی دیگه ندارمش. اصلا ندارمش.

۰

خاک تو سرم.

این پسری که باهاش دوباره در ارتباط قرار گرفتم، قبلا دوست پسرم بود. انسانی فوق العاده جنتلمن و مهربون و اینکه من رو خیلی دوست داشت. من هم واقعا از خجالت خودم و خودش در اومدم و یه کاری سرش در اوردم که تا مدتها که اصلا هم با هم نبودیم، داشتم ازش عذرخواهی میکردم من باب بیشعوریم. من واقعا آدم باشعوریم و متاسفانه خریت بزرگم خورد به دوره این آقا پسر. 

حالا قشنگ حس میکنم در عین اینکه از من خوشش میاد، اصلا به من اعتماد نداره. حق داره.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان