از ۱۸ سالگی که مجاز دونسته شدم برای این گفت و گوها، تا به الان که چند روز دیگه ۲۸ سالگی رو بغل میکنم (چه زیاد به نظر میرسید ولی الان نه)، همیشه داستانهای خاله و عمه و دایی و خواهر و برادرِ مامانم رو هر روز، روزی چند مرتبه،با تکرار هر جمله به مدت ۳ بار در روز، تکرار همان جملات ۴ وعده دیگر در هفته، به عبارتی هر جمله دست کم ۱۲ مرتبه، به مدت ۱۰ سال شنیدم. در اینکه خانواده و افراد مسمومی دورش رو گرفتن، شکی ندارم. امّا چند میلیون بار گفتم که:
+اگه اینقدر اذیتی، باهاشون نگرد
+یعنی چی که نمیشه باهاشون نگشت؟! خوب اگه اینجوره، سعی کن بیخیال حرفاشون بشی
+من واقعا اذیت میشم، اینقدر حرفها و کاراشون رو برام بازگو نکن
+ خسته شدم، نگو نگو
+نگو
+نگوووو
سالیان زیادی هست سنگ صبور مامانم هستم. چون هم بهش حق میدم و هم دلم میسوزه. امّا بعد از این همه سال، واقعا بریدم. بهش هزار تا راه حل دادم ولی خوب انجام نمیشه. به این رابطه های سمی، همچنان ادامه میده. بعد درد و دلش رو برای من میکنه و باز روز از نو. بارها از تک تک اعضای خونوادش توهین شنیدم امّا همیشه دعوت به سکوت شدم. دلم نخواسته باهاشون بگردم ولی دستم رو کشیدن که نه! فلان جا باید بیای.
احساس میکنم گیر افتادم تو داستانهای "مردم". واقعا خیلی این همه حرف بی ارزش و بی فایده از من انرژی میگیره. افتادم تو داستانهای "مردم"
با اینکه هیچ علاقه ایی به این داستان گوییها ندارم. به این آدمهای مسموم علاقه ایی ندارم. مسخره میدونمشون. و کلا دنیا دو روزه. این دو روز رو میخوام خیلی زرد و پر کار باشم. خودم باشم.
خسته شدم از این همه "مردم" تو زندگی هر روزه. خسته شدم.