چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

سبزتر

مدت نسبتا طولانی رو ناراحت و غم زده بودم. یه دو هفته ایی هست که حالم خوبه و خوشحالم. مثل همیشه، در معرض زیادی بودنِ چیزی، باعث میشه که به جای عادت بهش، بدن ام پسش بزنه. مثل غم.

الان مثلا غم گین و نا امید بودی. خوب میگی چیکار کنم؟

 

 

 

۳

شما گوه میخوری به من میگی فلان.

الان خیلی مسئله تجاوز تو توییتر ژانر شده. از مقصر جلوه دادن قربانی که بگذریم تا دعوت به سکوتشون یا هزاران حرف مفت باور نکردنی دیگه که تا خودت نخونی، باورت نمیشه این حرفها واقعا زده میشه و گوینده اش میگه "آخ جون! یه چیز مفهومی بیام بلغور کنم و گوه اضافه بخورم" که بگذریم... خواستم بگم نه به اون شدت و حدت ولی برای من هم پیش اومده.

نگاه که میکردم میدیدم که در اکثر اوقات، طرف مقابلم حرفی که دلش خواسته رو زده و اگه هم یک در میلیون من شجاعتم رو جمع میکردم و اعتراضی میکردم، محکوم میشدم که "تو چرا بی جنبه ایی؟ من منظوری نداشتم."

یا حتی گاها خودم میترسیدم از ابراز مخالفت که چه بسا "غیر کول" به نظر برسم.

و خودخوریهایی که تو وجودم میکردم و عذابهایی که میکشیدم که فلانی این رفتارهارو میکنه و هزار بار نقشه و بررسی میکردم که کجا برم که باهاش برخورد نداشته باشم.

ببینید. یک بار عمیقا و  وجودا از ته دل برینید به این قماش. میبینید که اتفاقی نمیفته و زمین همچنان داره دور خورشید میچرخه و  تابستان همچنان پس از بهار میاد. اما شما بسیار راحتتر و فارغتر و خوشحالتریید.

هیچ دلیلی وجود نداره که طرف بخواد هر حرفی دلش بخواد بزنه و برخورد داشته باشه و شما نباید اعتراض کنید. چرا شما باید خودتون رو محدود کنید و چک کنید که فلانی چه موقعهایی میاد سر کار و شما هزار جور خودت رو به سختی بندازید که فقط اون ساعات روز، نخواید اونجا حضور داشته باشید. اونیکه باید بترسه و خودش رو جمع کنه اونه و نه شما.

خلاصه که اگه گوهی خورد بهش بگید گوه نخور!

+ وارد خلائ های قانونی نمیشم که هزاران بار مرگ بر باعث و بانیش.

 

۷

می فهمی چی میگم؟

یه کار خوبی که "زید" میکنه اینه که با همه به صورت فعل مفرد حرف میزنه، نه اینکه قرار باشه این افعال مفرد به کار برده شده باشه، بی ادبی باشه. نه. در حین ادب، خودش رو درگیر قواعد نمیکنه و عملا به هدفش تو اون حرفی که میخواد بزنه، فکر میکنه.

مثلا، من قراره برم شکلات بخرم از بقالی. سوال من تقسیم بر این هدف میشه که ۱- میخوام شکلات بخرم ۲- چگونه کلمات رو در کنار هم قرار بدم تا شکلات بخرم

ولی اون میشه اینکه ۱- میخوام شکلات بخرم

رفتارش باعث میشه تا همیشه روند "رهبری" اش رو داشته باشه، حتی واسه شکلات خریدن تو بقالی.

چرا من نه؟

۴

قشنگ گیر افتادیم از دست این نئاندرتالها.

پینترست رو باز فیلتر کردین؟

مونگولی چیزی هستین؟

۴

مغزیان

من یکی از بچه های وبلاگ رو میخوندم و به نظرم خیلی بچه پر مغز و فلانی بود. بعد ادرس اینستاش رو گذاشته بود و من هم رفتم دنبالش کردم و استوریاش رو می دیدیم. اولین حس من این بود که پشمام! از ادمی که فکر میکردم جالب و پخته هست، بیشتر یک ادم بسیار بچه و مشکل دار و روانی اینا اومد. ببخشید ولی واقعا حس من همینه. دیگه این شد که هی استوریاش رو دنبال میکردم و هی مطمئنتر میشدم.

حالا این داستان برای من چند بار دیگه هم پیش اومده. مثلا موقعیکه دبیرستان بودیم، یه فازی بود که هنوز هم نمیدونم اینجوری باشه یا نه که بچه های مدارس تیزهوشان دخترونه و پسرونه کامل همه همدیگه رو میشناختن و هی یه ارتباطاتی وجود داشت و دوستیهایی شکل میگرفت و هی ادمها با هم پاس کاری میشدن و فقط هم با خودشون دوست میشدن(چه زشت واقعا!) و این جا، یکسری دختر و پسرهایی به یک شهرتهای افسانه ایی میرسیدن و اینجوری میشد که وقتی دانشگاه قبول میشدی و میفهمیدی فلانی هم همونجا قبول شده، بی صبرانه منتظر بودی که ببینی کی هست و زارت! رسما زارت:)))

یعنی طرف رو میدیدی اصن میگفتی همین؟!

من وقتی دبیرستان بودم، اعتماد به نفس خیلی پایینی داشتم و وقتی بچه های مدرسه از اینکارا میکردن، فقط از دور مینشستم و نگاه میکردم و همین و بی صبرانه منتظر بودم که وااای! من هم برم تو جمع این بچه معروفها. وااای برم ببینم فلان پسر، فلانه!

و وقتی اومدم دانشگاه واقعا خندم میگرفت اینا رو از نزدیک میدیدم

میدونی، نمیدونم از این داستان چجوری به این نتیجه رسیدم ولی اولا که فقط و فقط دیگه به خودم نگاه میکنم و مطلقا برام اهمیتی نداره که فلانی رو میگن فلانه یا فلانه که همیشه هم نبوده.

و هم این فازهایی که ملت خودشون رو باهاش پرزنت میکنم.متاسفانه من آدم حسابی خیلی خیلی کم دیدم تو زندگیم و اینکه میخوام آدم حسابی خودم باشم.

متن بی معنی بود ولی واسه مغزم باید شرحش میدادم.

۴

جوجه، جوجه ها.

بچه ها

یه چیزی که خیلی منو اذیت میکنه که بارها و بارها هم نشستم زدم تو گوش خودم گفتم "میم جان، چرا ناراحت میشی؟ رسم روزگار همینه. شما اصن عمل و عکس العمل کن و خودت رو از این خود خوریها رها کن" و باز هم و باز هم، خودخوری کردم سرش ..

حالا چیه؟

اینکه من خیلی هوای دوستهام رو دارم و سعی میکنم ( میکردم ) که اگر چیزی از دستم بربیاد انجام بدم و معرفی کنم و ببرم و دعوت کنم

امّا و امّا یعنی بگو یه ذّره، یه ذّره این کارها برا من انجام شده باشه.

همیشه ببرشون اینور اونور، آدم معرفی کن، راهکار بده

ولی هیچ بازخوردی واسه من نداشته.

الان مثلا دوستم (نزدیکترین دوستم) به من گفت که اره بیا بیا، یه چیزی هست که خیلی باحاله و میشه ازش کلی پول دراورد.

من کلی خوشحال و خندون شدم که وای نگاه به فکرمه و واقعا خیلی خوشحال شده بودم سر این قضیه و میگفتم به خودم که نگاه کن! نگاه کن! اگه همه دوستات عن و گوهن ولی این دوستت فرق داره.

الان متوجه شدم که اون دوستم مدتی هست که در این کار هست و به تازگی متوجه این روش (شرکتهای هرمی) نشده و اگه هم اومد واسم یه برنامه ویدیو کال گذاشت با مشاور شرکتشون، صرفا برای این بوده که برای این معرفی بهش پول داده میشه.

خلاصه که گوه توش.

۵

سگ که خوبه

از سگ‌ کمترم فردا ساعت ۷:۳۰ پا نشم.

۴

وای

یک اتفاقی که خودم، خودم رو گرفتار کردم، آشنا کردن دوستام با هم بوده.

اینکه من این کار رو بسیار زیاد کردم و الان هم تا حدودی میکنم ولی نه به شدت سابق، از این میاد که نمیتونم ۹۸٪ اشون رو به تنهایی تحمل کنم و یهو همه اشون رو با هم میگم که مثلا پا شن بیان خونمون( پا میشدن بیان خونمون؛ فعل ماضی).

حالا اینکه اونها محال هست که اینکارو بکنن و هیچوقت نکردن و نمیکنن و حتی موردهایی خیلی عجیبی بوده که "تنها شخص بنده" رو بصورت بخصوص دعوت نکردن که یه وقت خدایی نکرده، دوست پسر وی، هوایی نشه و اینکه همیشه دیگه هر جا جدیدا میریم( که البته جدیدا هیچ جا نمیریم) از من توقع دارن که براشون آدم ببرم از دختر و پسر.

در این حد گاها خنده دار میشه مثلا که طرف یه دروهمی گرفته و گفته آره حتما دوستات رو بیار و من و دوستام خودمون اندازه مهمونای دعوتی اون میشدیم و چه بسا حتی گاها بیشتر :))

حالا از همه این حرفها که بگذریم، اتفاقات اخیر مربوط به این میشه که مثلا فلان دوست پسر من، رفته بود به فلان دوست دخترم پیشنهاد داده بود و دختره گفته بود بهش نه! بعد اون دوست پسر من رفته بود به یکی دیگه از دوستای دختر من پیشنهاد داده بود و اون گفته بود آره و الان دختر شماره ۲، از شماره ۱ بدش میاد

یا یکی دیگه از دوستای پسرم رفته به اونیکی دختره پیشنهاد داده و اون گفته نه و درنتیجه پسره زورش گرفته و الان باهاش بد شده.

حالا این وسط، بنده، باید جانب همه اینها رو با هم داشته باشم. 

یا مثلا دختر شماره ۲، با دوست یکی از دوستای پسرم ریخت رو هم و بعد به نتیجه ایی نرسید و حالا که با دوست پسرش اوکی شده، من نمیتونم به پسرهای جمع اونا بگم.

خلاصه که یه "حرمسرایی" ایجاد شده:))

مثلا الان من میخواستم برم جایی و نمیدونستم که دوست پسر شماره ۲ قراره بیاد و درنتیجه شماره ۱ رو گفتم بیا باهام فلان جا و الان فهمیدم اون دوست پسر شماره ۲ میاد و درنتیجه رفتم به شماره ۲ گفتم که آره من نمیدونستم اون میاد و حالا که فهمیدم من به دختر ۱ گفتم که بیاد و اونم گفته میام و دیگه یه جوری هست که (خواهر دختر شماره ۱، دوست دختر داداشم هست) نمیشه بگی نیا، و دختر شماره ۱ گفت که اره اصلا برام مهم نیست ولی ناراحت شدم اولش من.

بچه ها. واقعا دقت کنین با کی و چیا میگردین

من برینم وسط این دوستای #به_ظاهر دوستم.

 

۴

میفهمی چی میگم؟

آخه اینقدر شرایط مغزی و جامعه ایی بد شده، که رو اوردم به خیالبافی.

خیالبافی بد و بی فایده.

رویا نیست و تماما خیالبافی.

بهتره رویا ببافم.

 

۲

یوگا

من واقعا نمیدونم که چه سری در یوگا هست، چون شبیه کششی های صبحگاهیِ مدرسه گوهِ سگ هست ولی این کجا و آن کجا و آنها کجا؟

+ روزم رو که با یوگا ۱۰ دقیقه ایی صبحگاهی شروع میکنم، تا آخر شب تضمینی قراره بچه خوبی باشم.

+ انجامش بدین بچه ها.

 

 

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان