چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

درست اش کن.

یک عالم دیشب ریدم و صبح یک عالم با ناراحتی پا شدم. کلا بعد از پریود چرا اخه دیوانه؟

۰

از اینکه بیشتر اینجا مینویسم، از خودم ممنونم.

یه چیز جالبی که اخیرا بهش رسیدم، اینه که وقتی از کاری که میکنم مطمئنم، نمیام مثلا سر مصلحت کوتاه بیام یا ظاهرا عقیده ام‌ رو عوض کنم. مثلا ناهار امروز با من بود و من رفتم بیرون سس بخرم براش و تو راهم، رسیدم به کتابفروشی و طبق معمول رفتم تو، یه عالمه وقت صرف کردم. مامانم بهم حین اش زنگ زد که کجایی و من گفتم فلان جا و پشت تلفن با یه لحن سردی گف؛ من فک کردم رفتی واسه ناهار چیزی بخری. در نهایت برگشتم خونه و میدونستم الان مامانم دعوام میکنه( تو این سن:))) ) که چرا رفتی کتابخونه؟، در صورتیکه من به موقع برگشتم و به موقع غذا رو حاضر کردم. یعنی اینجوریه مثلا در مغزش که باید همون چیزهااتفاق بیفته و چیز دیگه ایی از خط نزنه بیرون. و منی که از خط میزنم بیرون همیشه، برام سخته سر کردن باهاش. این دفعه که داشت غر میزد سرم که چرا سر راه رفتی کتابفروشی، برخلاف همیشه که کلا از اولش دروغ میگفتم که مثلا من تو ترافیک گیر کردم که دارم دیر میام یا مثلا راست اش رو گفته باشم اما بعدش میومدم عذر خواهی، از حق خودم دفاع کردم.

غذا به موقع حاضر شد و در نهایت مامانم ازم عذر خواست. میدونی چی میگم؟

 

 

دیشب با یه پسره رفتم بیرون چون خیلی خیلی بهم گیر داده بود و چون ادم با شخصیتی بود، نمیتونستم واقعا عمیق برینم بهش:))) رفتم که ببینم چجوره و متاسفانه فک کنم بیشتر از قبل بهم گیر بده. چیز جالب اینه «پسر» اصلا برام اولویت نیست و واقعا هر وقتی در این راستا باشه رو، صرفا وقت تلف کردن میدونم. فعلا :))

۲

چرا همیشه عنوان؟ اینکه عنوان نداره

در مصرف های متفاوت، گرایشم به زنگ زدن خیلی میره بالا. یعنی اینجوری که حالا که داره بهم خوش میگذره، بگذار بیشتر خوش بگذره. و اینکه من هم که کلا دوست دارم به یکی زنگ بزنم. دیشب الکل بود و واقعا من بدم میاد از این خانواده و کلا بهمم نمیسازه خیلی و شایدم بسازه ولی واقعا همه اش یه جوریه. زنگ زدم، چرت و پرت گفتم، وسط اتاقم بالا اووردم و خوابیدم و صبح بیدار شدم و وات د فاک:)))))

اما با توجه به حجم بلاهتی که رد و بدل کردم، وقتی اول خوشحال بودم و بعد یادم افتاد اصلا دیشب چی شد، متوجه شدم دیگه دوست ندارم به اون زنگ بزنم. ایا حس درستیه؟ نمیدونم. معلوم میشه.

 

خیلی راه متفاوت رفتیم. اون تیکه هه کاش کنده شه بره.

۰

داره خشک میشه

یادم نمیاد ایده کدوم وبلاگ بود ولی اون ظرف شیشه ایی که قراره دستاورد یا هر چیزی از این قبیل رو، بندازم توش، الان شستم.

۰

اون یکی هم اعصابم رو‌ خورد میکنه، سوپر نیدی. بابا یکم خودت رو دوس داشته باش.

من از عصب کشی دندون ۶‌ وحشت دارم. نمیدونم بگم «دارم» یا «داشتم»

امروز بعد از ۵۰۰ هزار سال، رفتم برای کار کردن. و گس وات؟ اولین مریض اندوی ۶. دومین مریض اندوی ۶. سومین مریض اندوی ۶:)))

عصب کشی دندونهای اخر، چیزیه که فقط وقتی میرفتم دانشگاه انجامش دادم، اونم ۴ تا دونه. و بعد که رفتم طرح، اونجا روکش و عصب کشی جز کارهایی نیست که ازمون میخواستن و بعد یک فاصله دو ساله تا امروز.

نمیتونم خیلی جزییات رو بگم چون احتمالا متوجه نمیشین ولی به صورت خلاصه، یکیش رو ارور دادم و بعدیها رو‌ کانالهاش رو پیدا کردم. هر دفعه نا امید داشتم دنبالسوراخ کانالها میگشتم و پیدا نمیکردم، هی میگفتم باید اینجا ها باشه، بگرد بگرد.

یکیش رو‌ که خطا دادم یهو یادم افتاد به "ک". دوست پسر قبلیم. همونیکه خفنترین رابطه ایی که تجربه کردم اون بود. هر دفعه تو طرح یه جا گیر میکردم سریع فرت و فورت بهش زنگ میزدم یا اون فرت و فورت زنگ میزد، مریضم این شد. همیشه همینکارو میکردیم. بعد از این همه وقت، وقتی یه جا رو اشتباه رفتم، انگار که تو‌ ناخوداگاهم حک شده باشه که باید به اون زنگ بزنم و بعد پشت اش خیلی احساس دلتنگی کردم. بعد از مدتها، بهش مسیج دادم که دلم برات تنگ شده.

این خیلی اشتباهه. ولی واقعا هیچ دوستی نداشتم که اینقدر باهاش بهم خوش بگذره ولی باید هی به خودم یاداوری کنم که اون روزهایی که یادم میاد، خیلی قبلتر از ماههای اخری بود که باید هیچوقت یادم نره.

اره اینم شد از مجبور کردن خودم به کاری.

اون جناب هم هی زنگ رو زنگ بیخود و بی مصرف که مستقیم بهش گفتم میشه اینقدر به من زنگ نزنی، اعصابم خورد میشه. با اینکه تا حدی دستم لای گردو هست و اون کارم رو باید راه بندازه ولی ببخشید! من شروع کردم عاشق شدن خودم.

۰

اخلاق بد یک

یه اخلاق بدی که دارم اینه خیلی همه چی رو لفت میدم. اینو باید بشینم روش کار کنم. قانون ۵ ثانیه هم کمک کننده است.

۱

الان مامانم داره غر غر غر میزنه.

خونه «ه» واقعا خوش میگذره، مامانش خیلی اپن ماینده و اصلا کاری به ما نداره و‌ ما هی تو خونه اشون چرخ میزنیم و غذا درست میکنیم و مینوشیم و مامانش هم همیشه جوین میشه. خودش هم سوپر مهربون و با شخصیته ولی چیزی که واقعا ناراحتم میکنه اینه که وقتی یه روز میرم میبینمش شروع میکنه گیر دادن بهم که باز هم ببینمت و باز هم ببینمت در صورتیکه برای من همون یه بار در هفته و حتی ترجیحا یه بار در دو هفته کافیه. مثلا دیشب خونه اشون بودم و خیلی خوش گذشت به جفتمون ولی شب که برگشتم گف که اره صبح که داری میری فلان جا، من هم دوست دارم باهات بیام که من مستقیم گفتم نه، این از معدود دفعاتی هست که من با خودم تنهام و واقعا برام ارزش داره.

 

یه چند روزه از قانون ۵ ثانیه استفاده میکنم و اصلا ادم فک نمیکنه اینجور چیزها و کتابها که شاید در نگاه اول حتی زرد به نظر برسه، اینقدر موثر باشه. در جا تا تصمیم میگیرم کاری انجام بدم میپرم میرم میکنم. یعنی شما زیر ۵ ثانیه باید بجهی و بری انجام بدی.

 

نکته دیگه اینکه بعضی وقتها که های هستم، یهو هوس میکنم زنگ بزنم به اکسم. این مدت ما خیلی متمدنانه حرف زدیم، امار اینکه با چند نفر بودیم رو دادیم و نکته اینکه ما خیلی دوستای مشتی بودیم در درجه اول و واقعا اون تنها کسی بود که من میتونستم بیشترین حالتی که میشه نزدیک یکی بود، رو با اون داشتم. و چه حیف که دوست نیستیم و نزدیک هم نیستیم. و خلاصه وقتی خیلی های هستم، بهش زنگ میزنم و این خوب نیست.

 

مامانم واقعا رو اعصابمه. خیلی واقعا متوجه نیست. خیلی نیست. اصلا درک نداره.

۰

برگشت، سبز

امروز رفتم و یه سری درمونگاه اوکی کردم و تو راه برگشت پادکست دندون پزشکی گوش دادم و دیدم که وای خدایااااااااا، من چقدر علم و علم اموزی دوست دارم. یعنی واقعا خوشم میاد درس بخونم.

۲

مقدمه ایی برای ۱۴۰۱

داشتم پستهای قبلم رو میخوندم بعد رسیدم به اون پست که گفته بودم داخلش رفتارهای فوق need ایی به نمایش دارم میگذارم و این دقیقا مصادف بود با شروع کردن قرص اسنترا.

یکی از دوستای داروسازم ازم پرسید وقتی اسنترا شروع کردی، اوایلش رفتارهای عحیب و غریب نداشتی؟ و من کفتم وایییی چرااااا و اون گف اره از عوارض قرصه، اولش تا کارکنه دیوونه ات میکنه و من گفتم نهههههههههه واییی کاش میدونستم. حالا داشتم پستهای قبلم رو میخوندم و دیدم دهع! نگاه تو رو خدا. کاش اون موقع میدونستم. چقدر ما بنده هورمونیم. و جالبیش اینه که یادمه به یکی هی میگفتم وای باورم نمیشه دارم اینکارا رو میکنم، این من نیستم، این من نیستم، باور کن و اخی نازی:** داشتم راست میگفتم به خودم❤️

 

فردا میخوام برم این درمونگاه اون درمونگاه دنبال کار؟ استرس دارم؟ نه اصلا. چرا؟ تغییرات درونی ۲ ساله به کمک اسنترا

بعد بعضی وقتها خودم رو میگذارم جای اون دختره تو maid، که با بدبختی کار و زندگیش رو میکشوند جلو چون یه بچه کوچیک داشت، من هم گاهی میرم تو اغمای این و میگم من هم مثل اونم و بچه کوچیک دارم و برم دنبال کار و نه فقط کار و اپلای کردن خودم، بلکه به روشهای متفاوت پول در اوردن مثل بیت کوین اینا یا چیزهایی مثل فروشندگی. برای سال جدید هم دلم میخواد هزار تا قرص و دراگ جدید امتحان کنم. 🦋🐟

۰

واقعا زیاد.

یه چیز جالبی رفته تو مخ من. یعنی میرم تو نقش خودم و میبینم چرا که نه.

اولین که باید خیلی با جزییات بنویسم تا بفهمم اوضاع چطوره.

مثلا این مدت خیلی سعی کردم صبح زود بیدار شم ولی چون فعلا کار مهمی تو صبح ندارم باعث میشه که انگار بیدار شم و بخوابم. یعنی واقعا انگاری هیچی.

یه ماهه دیگه عروسی قدیمی ترین دوستمه. اومدم بنویسم صمیمی ترین ولی دیدم واقعا نمیخوام صمیمی ترین دوستم باشه. خیلی فرق کردیم و خیلی حوصله ام سر میره باهاش و کلا هی انگاری در میرم از اینکه ببینمش و میدونی این جالبه. چون مثلا از وقتی خودم رو یادم میاد، حس خوبی نداشتم به معاشرت باهاش. خیلی دختر خوبیه. خیلی زیاد ولی همیشه ساکته و نمیشه ازش انتقاد کرد و ازت انتقادای بیجا میکنه و تو‌ باید بخندی. یعنی دیدم دارم طفره میرم از معاشرت باهاش همیشه. و خوبیش این هست که من دیگه اصلا خودم رو زجر نمیدم که باهاش ارتباط داشته باشم. 

هیچوقت حرف مردم برام اهمیتی نداشته و الان "سوپر اهمیت" نداره که هم خودم بزرگ شدم و‌ هم مدیون آسنترا هستم. آسنترا خوردن یکی از بهترین کارایی بود که برای خودم کردم. هر شب دوست داشتم وقتی میخوابم دیگه صبح بیدار نشم . میگفتم کاش کرونا بگیرم و بمیرم و چه خوبه که این مریضی هست تا آدم از نظر عموم طبیعی مرده باشه تا خودخواسته، زجرش برای پدر و مادرمم کمتر میشه ولی الان ببین کجا وایسادم. و اینجوری شده که اگه کسی بخواد بگه دارو خوردن برای افسردگی بده باید بزنم تو گوشش.

چیزایی که چند پست قبل برای ایده سال جدید و تغییر اینها بهم گفتین رو روی کاغذ نوشتم، دارم سعی میکنم پیاده اشون‌ کنم. میدونی زمانیکه اولین ایمیل رو برا دانشگاه بفرستم و اولین روز کاریم، همه چیز به مراتب خیلی خیلی بهتر میشه.

قبل از کرونا که میخواستم برم سر کار بیرون تو درمونگاه، روز اول از استرس داشتم تیکه تیکه میشدم ولی الان بعد از ۲ سال کامل وقفه و هیچی کار نکردن و ریدن در زندگی، حتی فکر کردن به رفتن سر کار واقعا من رو‌هیجان زده میکنه. یعنی واقعا حس میکنم که واقعا از شغلم داره خوشم میاد و چه بهم میاد.

موقعیکه از دوست پسر قبلیم جدا شدم، چون قرار بود با هم ازدواج کنیم و‌ کل فامیل منتظر عروسی ما بودن و‌من تمام برنامه ریزی زندگیم رو روی اون چیده بودم و وقتی خیلی راحت گف نمیخوام، خیلی حس حماقت و خشم و فریب خوردن داشتم ولی الان اینقدر خوشحالم که این اتفاق برام افتاده، ۲ سال کامل ریده شد تو وقتم، ولی میدونی چقدر چیز از توش یاد گرفتم.

مهمترین اش میدونی چی بود؟ خود را دوست داشتن، من توی زندگیم خیلی خیلی کم خودم رو‌ دوست داشتم و الان خیلی خیلی زیاد. 

+ کون تنگ

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان