چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

16 فروردین 1401

پرش افکار دارم، خیلی زیاد اعصابم از دست خودم خورده، یه کاری که علاج اش مشخصه رو هزار بار دور خودم چرخوندم، اینقدر امروز دندونامو بهم فشار دادم که فک ام درد گرفت.

2 ماه برم تو detox اپلیکیشن ها و کارم رو به سرانجام برسونم تا به خودم چاقو نزدم.

۰

مثل دوم راهنمایی، آرزوهای کوچیک کوچیک.

نمیتونم مطلقا این یاس و نا‌امیدی که دارم رو به عوامل بیرونی ربط بدم. نمیدونم اصلا جریان داخلم چیه؟

و خوب هی سرم رو شلوغ شلوغ کنم ببینم میتونم کلا فکر نکنم.

* دوم راهنمایی من یه چیز عجیبی بود، همممم.

۰

فعلا تا اینجا

پارسال هر چی روی کاغذ مینوشتم، انجام نمیدادم. انگار از اول اون لحظه ایی که داشتم مینوشتم، میدونستم انجام نمیدم.

 

این چند روزه اما نه. کلاس اواز رو امروز رفتم تست دادم. طرف خیلی خوشش اومد از صدام، بعد تست گوش موسیقایی ازم گرفت که تو اونم واقعا خوب بودم. خودش آدم برجسته ایی هست و گف که بیا شاگرد خودم شو‌ اصلا و ازم تعریف کرد. راستش من میدونم صدام خوبه و گوش موسیقیایی ام خوبه. اما چرا هیچی رو جدی نمیگرفتم؟

 

امروز جلسه اول کلاس aerial hoop ام بود. با دو تا دختر دیگه هم کلاس بودم، من سریع حرکت رو یاد میگرفتم و به چیزهایی که میگفت دقت میکردم ولی اونا از پسش برنمیومدن. اونا بد نبودن، من خوب بودم. من تو مدرسه ورزشم خوب بود. راحت یه ورزش جدید رو یاد میگرفتم و بعد توش خوب میشدم و میرفتم داخل تیم.

 

میدونی، این همه دریای استعداد داشت خاک میخورد. هنوزم داره میخوره. به خودم بد کردم و دیگه فقط میخوام خودم رو بغل کنم.

 

دو روز پیش هم ریدم به اون پسر سیریشه. فک میکرد خیلی جنتلمن و خوبه، اما وقتی شما هی مسیج میدی به یه دختر که بریم بیرون بیرون و حتی تا جایی زور میکنی و خودت هم خیلی بی خبر نیستی، دیگه جنتلمن نیستی. بهش گفتم خوشم نمیاد در ارتباط باشم، اون گف داری خودت رو ایزوله میکنی و من هم گفتم باشه:)))

 

از اون دوستمم خیلی انرژی منفی میگیرم، نمیتونم تحمل اش کنم و نمیدونم دفعه بعد که ببینمش باید چیکار کنم ولی امسال خیلی دارم زور میزنم که کار درست رو انجام بدم حتی اگه سخت باشه. کلا کار خوب، کار سختیه.

۲

از اینکه یکم استرس گرفتم، خوشم نیومد. (احتمالا قهوه)

خوب من این تغییر رو خیلی دوست دارم و میتونم بگم که تغییر پارسالم بود و خیلی بهش افتخار میکنم توی دلم. حالا نوبت تغییرات سال بعد هست اما؛

 

من برای پروانه شهری‌ که توش کار میکنم اقدام کردم و چیزهایی که ازم خواسته بودن رو دادم بهشون. و دیگه چیز خاصی از من نخواستن و گفتم تموم شد؟ و گفتن تموم شد.

 

الان از اداره زنگ زدن که شما واسه چی نیومدی پیگیری و فلان نامه رو ببری فلان کجا و سپس فلان کجا. و من گفتم چون کسی بهم نگفت مراحل اش رو. گفتن اقای فلانی بهت زنگ نزد برای فلان؟ گفتم نه زنگ نزد. میدونی، برای اولین بار یکم استرس حس کردم که کاملا تعمیم اش میدم به سیصد لیتر قهوه ایی که الان خوردم و نکته دیگه اینکه من گفتم، از خایه مالی خسته ام. یعنی اصلا نمیفهمم چرا باید خایه مالی کرد؟ ملت سوپر خایه مالی میکنن تو اداره ها و کارهایی که اشتباهی نکردن و مقصر اش هم نیستن رو بابتش عذر میخوان که کارشون راه بیفته ولی من واقعا بدون حرف خایه مالانه ایی گفتم کسی به من نگفت و ببخشید شما؟:)))

 

که اون قسمت ببخشید شما خیلی برای کارمند کسشر ایرانی گرون تموم میشه و با ناراحتی گف فلانی. و نکته همینه. من از کجا بدونم تو‌ کی هستی که بعدا بیام اداره بقیه اوضاع رو ازت جویا شم.

 

ناراحت شدنها و برخوردنهای برای تعاملات اجتماعی که خیلی ضروری و بدیهی هست رو واقعا به عنم:)))

 

یعنی از اینکه راحت حرفم رو میزنم، خیلی خوشحال میشم.

 

الان از یه داروخونه اومدم که از اون خانومه خواستم یه آبرسان بگو که همون لحظه خانوم کناری هم همینو خواست. خانم کناری مثل من، مارک رو نمیشناخت و با یه حالت خجالت ریزی دیگه نپرسید این چیه یا هر چی. ولی من گفتم من اصلا این مارک رو نمیشناسم، این چیا داره، آهان بعد این چیزی که میگی داره اصلا به چه دردی میخوره، بعد قیمت اش چنده، نمیخوام گرون باشه، من پول ندارم. 

یه چیز داشت اتفاق میفتاد ولی دو برخورد متفاوت اعمال شد. میدونی؟ تا حد خیلی زیادی همه چی دست خودته.

 

میدونی از این شهامت و صداقتم خوشم میاد، دستاورد ۱۴۰۰ من این بود. ارتباط خیلی قوی هم با مرگ پسرخاله ام داره. اینکه جدی گرفتن و سخت کردن زندگی برای خودت، چقدر مسخره و عجیبه.

 

میخوام پونصد میلیون دستاورد داشته باشم تو ۱۴۰۱.

۰

وای قشنگ قلبم به صورت فیزیکی درد گرفته.

وای بچه ها

داداش من الان چندین سال هست که افسردگی شدید داره و بارها میخواسته از دانشگاه انصراف بده و تهدید به خودکشی و بارها هی روانپزشک و روانشناس و گریه و زاری و اینها

بعد من همیشه در قلب ماجرا بودم چون باید میرفتم از اونور به مامان و بابام دلداری میدادم و فکر میکردم که چه خاکی بر سر کنیم الان و از اون طرف، طرف داداشم رو بگیرم و دنبال کارای دانشگاه و دکتر رفتنهاش و همه اینها

 

از اونور من فامیل مامانم، کاملا روانی و بد‌دهن و بدجنس هستن و هزار بار به مامانم گفتم ارتباطتت رو قطع یا حداقل کم کن و هی میگه نه نمیشه و از اونور میره ظلم و ستم میبینه و از اونور میاد تو خونه به شخص من (چون تنها کسی که به حرفاش گوش میده تو خونه) هی انتقال میده و هی گریه و زاری و هی همه به من ستم میکنن و وای من چه خوب و مظلومم و هی میگم خوب یا از خودت دفاع کن یا باهاشون‌ نگرد که همیشه میگه نمیشه که، مادر و خواهر برادرامن. و من پارسال برای اولین بار بعد از بی احترامیهای فراوان به مامانم و خانواده ما،  یه دفاع جانانه از مامانم جلوی خاله ام کردم که همون موقع هم که مامانم ادم ضعیف و ترسویی هست هی جلوی دهن منو میگرفت که هیچی نگو و خفه شو که پسرخاله ام اومد منو تهدید به کتک فراوان و کشاندن در خاک و خل و فحشهای بیکران به بابام و خانواده پدری

 

اقا اقا، خسته شدم. چند ساله من پیشرفت نداشتم چون این نکبت ها نمیگذارن من یه ثانیه به خودم فک کنم. از همه متنفرم امشب. دلم میخواد مامانم رو یه عالمه بزنم. تو خودت ضعیف و ترسویی و ریدی تو زندگیت، نیا برین تو زندگی ما. فلان دوستم که خیلی مثلا دوست فلانه، تو گوه میخوری جلو عالم و ادم راز دلم رو داد میزنی تو‌ جمع. فلانی تو گوه میخوری هی خودت رو به من میچسبونی و ادای ادم خوب در‌ میاری که بهت محل بدم پسر احمق بیمزه.

وای این لیست تو مغزم داره هی طویل میشه. میخوام بخوابم. اصلا فک نکنم به هیچی. نمیخوام یک ثانیه به غیر از خودم برای کسی وقت صرف کنم. حتی یک ثانیه. دیگه نمی کشم.

۰

هی یوووو🤙🏻

من اینجورم که پدر و مادر ایرانی، لطفا برین اونور ما شکوفا شیم.

بعد این واقعا شده جز چیزهای مهمِ نصف سال پیش و سال جدیدم.

۰

داره ۳۰ سالم میشه ها.

دیگه اخرین مسافرتی هست که با مامان و بابام میام. جور نداشتن دوست و همراه رو که من نمیتونم تا ابد بکشم. هزارتا مسافرت ۳ تایی با هم رفتیم و من دینم رو بیش از چیزی که باید ادا کردم.

۲

الان میرم هندزفری میگذارم تو گوشم، عالی عالی.

فامیلای مامانم سوپر دهاتین. دهاتی یعنی اینکه هی نشستن ببینن کی چی گف، چی خورد، چی پوشید. پشت سر هم هی حرف میزنن و غیبت کردن تفریح اصلیشونه. ورزش نمیکنن. دو تا کتاب درست نمیخونن، یه چیز حالب به خودشون اضافه نمیکنن و فقط با خود فک و فامیل میگردن و با همم واقعا خوب نیستن:))

همه خیلی بدن خودشون خیلی خوبن.

 

بعد راستش مامانم همم یکم اینجوریه، خیلی دوست داره بگه من نیستم ولی خوب هست ولی با شدت کمتر. من خیلی وقت و انرژی میگذاشتم به حرفهاش گوش میدادم ولی واقعا اصلا نمیتونم یه درصد انرژی بگذارم سر کسشر.

 

الان عقد پسر خاله ام بود، ملت اومدن خونه حالا با هم دعواشون شده، دارن تو‌ هال دعوا میکنن. من هم نشستم تو اتاق و به تخممه و دارم اینا رو واستون مینویسم.

۱

سلام مینا

پیش اون همکلاسیم که حالا بیشتر دوست شدیم و هر از گاهی میرم مطب اش که تمرین کنم و بیشتر وقت بگذرونیم شدم. بعد این داشت میگف من مثلا تو فلان درمونگاه که کار میکنم، پذیرش خیلی با من حال نمیکنه، و مریضهایی که توی کاراشون سختی زیاد و پول کم هست رو‌ میده به من، مریضهای کار اسون کار پولداری رو میده به اونا. بعد من خوب به این قضیه دقت کرده بودم که توی درمونگاهی که من هستم،۲۰ روزه عملا اومدم و مثلا هی کم و بیش مریضی میده‌ و نمیده. بعضی وقتها فکر میکنم مثلا ویزیت رو میده به من بیشتر، بعضی وقتها میگم احتمالا مساوی کار میکنه پذیرش و الان فریک اینو زدم که نکنه کم اش کنه به مرور یا کم کرده.

 

بعد میدونی چی شد؟ دیدم وای نمیتونم. از اولی که یادم میاد این داستان توی دانشگاه و بعدش هم طرح

هی همه اش به این فک کردم که دیگه سیستم "خایه مالی" کی تموم میشه. بعد خیلی سیستماتیک هم این قضیه در سیستم کشور و اداره و خانواده ایرانی وجود داره. مثلا خایه مالی مادر رو بکنی که مثلا بعضی شبها دیر میای خونه، کمتر چشم نازک کنه.

 

نمیتونم هی شخصیتم رو قایم‌ کنم پشت سیستم خایه مالی. خایه مالی واسه دوستت. مثلا من به «م» گفته بودم به من زود خبر بده و‌ من هفته اول عید نیستم و از شنبه سال نو دیگه نیستم و بلاه بلاه و ۵ش که امروز باشه به من گف میتونه بیاد برای فلان دندونش. اونم صبح جمعه. بعد تایم یه جوری بود که نشد و یه وسیله رو نتونستم جور کنم چون عصر ۵ش به من گف واسه صبح جمعه که تو این وسط من اون وسیله رو‌ چجوری جور کنم؟ و من در نهایت عذر خواهی کردم. چرا من عذر خواهی کردم. اون تو تایم ریده بود. میدونی؟

 

خلاصه این دفتر سال جدیدم رو هی هی گذاشته بودم و بیام بنویسم اش امروووز. و هی منتظر امروووز بودم و واقعا ۱۴۰۱ دیگه بسه. واقعا بسه. میخوام به مینای واقعی سلام کنم.

۰

الان چیکه چیکه اشک‌ میاد که تا چند ساعت دیگه اسنترا عمل میکنه🤘🏼

دو روز اسنترا نخوردم، یعنی یادم رفت. 

دیشب زنگ زدم به اکسم، یه دفعه و همینجوری. شروع کردم از در و دیوار گفتن و یه دفعه ازش پرسیدم تو چرا دیگه یه دفعه منو دوست نداشتی؟ گف باز شروع کردی؟ بارهای اخری که در ارتباط بودیم همه اش میپرسیدم چرا دیگه دوستم نداری؟ چرا؟

این همه ادم من رو دوست دارن، من تو رو دوست دارم فقط، چرا اون منو دوست نداره دیگه. چی شد یهو؟ هنوز برام سواله و خیلی سوالش منو اذیت میکنه. 

 

حتی باز دیشب هر چی گفتم هی نمی گف و هی باز مثل همیشه که "باز تو شروع کرد" و "حالا تو دونستی، چه فرقی میکنه؟"

رفتارهام با اون عوض میشه. از ادم با اعتماد به نفس یهو تبدیل میشم به یه ادم ذلیل و غیر دوست داشتنی و اویزون. دیشب همینو بهش گفتم. اینکه وقتی با تو میشم، رفتارم عوض میشه و از این خیلی بدم میاد و گریه کردم.

بعد از ماهها شروع کردم به گریه کردن. مونده بودم چون دو روز اسنترا نخوردمه یا چی. بهم میگه چرا بعد از یه سال تو هنوز move on نکردی. حس میکنم این کار رو کردم ولی بعد وقتی از خودم میپرسم چرا اصلا اینجوری شد، ناراحت میشم و شاید اصن جز move on نباشه.

بهم میگف بابا دنیا خیلی بزرگه و خیلی ادم توشه و خیلی اتفاقهای دیگه هس و اتفاقا همین حرفها من رو بیشتر اذیت میکرد.

 

اینا رو باز نوشتم بگم بعد از ۱۰ ماه، یه relapse گنده داشتم. شاید روند طبیعیه. شاید من ریدم. اولین کاری که کردم اینه رفتم اسنترا خوردم. باز باید برم لیست بدی هاش رو بنویسم. لیست بدی هاش رو‌ نوشته بودم. برم بهش نگاه کنم و چیزهایی اضافه کنم.

 

هرگز دیگه نمیخوام ببینمش.

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان