چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

بوس بهت.

پاشم ببخشم. امید داشتم. مگه چی میشه؟

۰

زرد. نارنجی.

اومدم خونه و دیدم چه خونه تاریکه. چه هوا داره سرد میشه. حالم بد میشه از تاریکی و سرما.

گرما و روشنایی. شلوغی. زرد و زرد. اینها رو میخوام.

هیچ دستاوردی چند ساله نداشتم. حتی اون آقای فلانی هم بعد دو کلمه حرف زدن، برگشت گفت من فکر میکنم تو انگار یه گذشته ایی واسه خودت داشتی که نمی تونی خودت رو ببخشی. ببخش و خلاص کن.

اینقدر حالم بد میشه از خودم. اینقدر خودم رو هر کار میکنم نمیتونم ببخشم. پول ندارم. سر کار نمیرم. کاش الان پاشم تخم مرغ آب پز بخورم. بگم به خودم ول کن زن. ول کن. ول کن. ببخش خودت رو. رها کن. قراره با این آدم تا آخر عمرت زندگی کنی. این آدم رو ببخش.

۱

تهرانی. هدیه.

این روزها بیش از هر وقت دیگه ایی، پسرها از من خوششون میاد و بیش از هر وقت دیگه ایی من اصلا برام اهمیت نداره. حتی تا این حدی که مثلا برای مامان و بابام تعریف میکنم که فلان پسر اینجوری کرد و اگه طرف شرایط خوبی داشته باشه، با یک لذت پنهانیِ درونی بهم میگن حالا برو ببین. یا گناه داره و بهش محل بگذار. و واقعا بهم برمیخوره.

در تمام سالهای جوانیم، پذیرفته شدن و دوست داشته شدن از سمت جنس مخالف برام یک نکته حیاتی و مهمی بوده و بزرگترین علت نداشتن دستاورد در این چند سال اخیر رو کاملا میشه به این قضیه ربط داد. اینقدر کله ام گرم این چیزها بوده که ندیدم چطو مسیر ترقی شخصیتی ام رو از دست دادم.

الان که تو فکر مهاجرت هستم و اصلا فقط دیگه بحث این نیست که برام شرایط اینجا خوب نیست و میخوام برم. برام این شده که حتی اگه شرایط خوب بود هم، میخوام باز برم. چون فقط یک بار زنده اییم. و برم چیزهای عجیب ببینم. و متفاوت. و ترسناک. و هی خودم رو مجبور کنم به انجام کارهایی که ازشون مثل سگ میترسم. مگه قراره چی بشه ته اش؟ بمیرم؟ من که قراره اخر بمیرم. مثل پسر خاله عزیزم. مثل امیر. امیر قشنگ.

اره. بهم برمیخوره وقتی میگن برو فلان پسر رو ببین. چون من میخوام برم. انگار متوجه نیستین که من چی میخوام؟

 

                                        

                                                             

۰

حرف واقعی-کار واقعی-۶۵

امروز هم عمه مامانم فوت شد. دیروز رفته بودم بیمارستان که ببینمش. می گفتن بیاین ببینینش، دیگه رفتنیه.

به من میگفت "عسل". همیشه به این اسم صدام میزد با اینکه اسمم این نیست.

وقتی بیمارستان بودیم، من گفتم یه ذره پیشش میمونم، شماها برین تو حیاط، من میام.

میدونی. تا قبلش که ملت وایساده بودن، همه رفتارها خیلی متظاهرانه بود. انگار شواف باشه که کی بیشتر غمگینه.

بعد که رفتن، من رفتم پیشش، شروع کردم ناز کردنش. شروع کردم حرف واقعی زدن باهاش. بعد یه دفعه یه عدد رو مانیتور که نمیدونم هنوز مال چی بود، از رو ۲۰ شروع کرد هی بالا رفتن شد، ۶۵. هی من حرف میزدم هی اون عدد مونده بود رو ۶۵.

امسال چقدر آدم از دست دادیم. هنوز نصف سال نشده. هنوز که هنوزه داغ پسر خاله خیلی داغه و خوب هم نمیشه جاش. مثلا وسط خندیدنهام یه دفعه یادم میاد اون آدم دیگه نیست. خیلی عجیبه. خیلی.

برای همینه که زندگی عجیبه. همون نوشته بالای وبلاگم. یه روز میمریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

۰

samsunge

یک ثانیه میری تو گوشی، هزار و پونصد ساعت از روزت کم میشه.

یک ثانیه نمیری تو گوشی، هزار و پونصد کار ریز و درشت میکنی.

۰

معالی آباد

عموما این طوره که وقتی یکی میاد با تو درد و دل میکنه و میگه من فلان مشکل رو دارم، تو میبینی بابا مردم چه چیزهایی رو ناراحتی میدونن. یا اینکه میشینی بهش میگی اگه فلان کار رو کنی جوابه و فلان چیز میتونه راه حل باشه. نه اینکه واقعا داری ادای یه راهکار دادن رو میدی ها. واقعا به نظرت اون مشکل، مشکل بزرگی نیست و یا اینکه میگی خوب تا وقتی راه حلش اینه دیگه چرا غصه؟

واقعا کم بودن چیزهایی که به نظرم واقعا یه مشکل بزرگ‌ میومدن و پشمهام میریخته وقتی طرف داشته تعریف میکرده.

حالا به کل، الان مثلا اگر من غصه دارم، غصه نانوشته دارم، میدونم اگه این رو واسه کسی تعریف کنم، به اندازه من به نظرش مشکلی نمیاد و یا اینکه وقتی راه حل داره یا وقتی راحت شدی یا تا وقتی دست و پات سرجاش هستن و میتونی فلان کار رو کنی، دیگه چرا غصه؟

به اینصورت شد که متوجه شدم، بد نیست گاهی چیزهای خودم رو از یه دریچه بزرگتر ببینم. یعنی اگه همینها رو من در کس دیگه میدیم یا از بالا به مشکلات خودم نگاه کنم، چی میشه تهش؟

واقعا خیلی خیلی ساده تر.

۰

مولودی

تولدمه. تولدم مبارک.💅

۰

من من من

در من ذره ایی حس حسادت نیست. ذره ایی. ذره ایی. ذره ایی.
طرف رو میبینم مثلا در فلان قضیه واقعا خوبه، میگم آفرین بهش. بگذار ببینم من هم میتونم اونجوری شم.
ذره ایی خودم رو با دیگری مقایسه نمیکنم. ذره ایی. ذره ایی. ذره ایی
خیلی بزرگ شدم. خیلی. خیلی. خیلی.
اصلا فکرش رو هم نمیکردم بشم همچین آدمی. اصلا اصلا اصلا.
اکسم خیلی به اندورنی کثافت و دریاچه نقره اییِ غم، من رو انداخت. بهترین اتفاق زندگیم بود. بهترین. بهترین. بهترین.
خیلی خوشحالم هر چی که بشه. خیلی‌. خیلی. خیلی.

 

۰

بدوووو

دوست دارم حرف بزنم و بگم که، اولا ریدم سر تا پای قواره بیریختت نکبت. دوم اینکه به به، چه اتفاقی بِه از این. سوما اینکه آره داداش. دیگه یه دیقه هم هدر نمیدم. بدو بدو.

۰

آهنگ معرفت، خودشناسی، شمس تبریزی


?What are you waiting for
(Bury me, bury me)
(I'm not running from you)

 

Thirty seconds to mars-The kill

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان