چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

یه جور restriction

یکی از عجیبترین حس ها رو من به قدیمی ترین دوستم دارم. ازش متنفرم. تنفر خالص. به طور کامل در صورتیکه شاید اینجوری به نظر بیاد که وای ما چه قدیمی و گوگول هستیم ولی رفتارهایی که نشون داده و برخوردهایی که داشته، همیشه یه جور ناراحتی خیلی عمیقی برای من بوجود اوورده و چون من اینها رو بازگو نکردم در داخل ام جمع شده و دارید میبینید که اصلا دلم نمیخواد ببینمش. به طور مطلق.

من رو آدم احمق جلوه میده که نیستم. آدمی که فلان که نیستم. تمسخره ها سر چیزای مختلف که خودش هزاران برابر بدتر هس و کافیه یه انتقاد بشنوه و داره میگه وای فلانی چقدر بیشعوره ولی زبونش به رک گویی قطع نمیشه. اگه رک گویی رو دوس داری این رک گویی بقیه رو هم باید دوس داشته باشه.

تنها راهی که پیدا کردم دوری و دوستی هس.

۱

خیلی کلیشه، خیلی حقیقی

Do it for yourself

۰

دندونهامم دیدم ناخودآگاه دارم فشار میدم‌.

مامانم بهم گف یه کاری بکنین تو و داداشت. ببین همه دارن پیشرفت میکنن. حرف اش مثل تیری وارد مغزم شد و از اونور خارج شد.

۰

ناراحتم

یک نکته مهم داشت امروز و اون هم اینکه چقدر کم تلاش کردم این مدت.

۹

آذر

اون تفاوتی که احساس میکنم این هست که به مراتب خودم رو بیشتر میفهمم و دوست دارم. این داستان self love  که دائما در موردش صحبت میشه یک چیزی هست که خیلی پایه ایی و اساسیه. یعنی سر رشته یک نخ میتونه باشه که بافتنی بشه بر تن شما.

مثلا من چون خودم رو دوست دارم ( هنوز نه خیلی ولی کاملا حس میکنم که دارم) پس سعی میکنم اشغال کمتر کنم توی بدنم. یا چون خودم رو دوست دارم پس سعی میکنم با اون آدم که حس بدی بهم میده تا جای ممکن مراوده نداشته باشم. یا چون خودم رو دوست دام پس سعی میکنم که وقتی حرف میزنم، رودرواسی رو بگذارم کنار و منطق خودم رو برسونم. یا خایه مالی نکنم برای معلمم. که البته نمیکنم ولی حتی میخوام بیشتر راحتتر و خودم باشم.

 

مثلا چیزی که اخیرا تصمیم گرفتم اینه که یه ماه نرم توییتر. حواشیش برام زیاده. و همچنان بلوغش رو در خودم احساس نمیکنم که بخوام واردش بشم. میبینی؟ یعنی خودم رو بهنر میفهمم و نمیام یه شخصیت دیگه برای خودم معرفی کنم. میدونم این ضعف من هست پس میپذیرم، انکارش نمیکنم و در قدم بعدی راه حل پیدا میکنم.

 

 

                                                  

 

۰

برای اون، واقعا رفتارام همین بود.

طرف بهم گفت از رفتارات خوشم نمیاد چون خیلی مودی هستی (دیوونه ایی)

WOWWWWW:))))))))))

بعدا نوشت (۲۰ دقیقه بعدا نوشت) : به این فکر میکنم که چه رفتارهایی نشون دادم و چه حرفهایی شنیدم و برام مهم نبود و رفتم بدترش کردم، فقط خنده ام میگیره. یعنی هر کی بود الان مرگ‌ موش میخورد بعد من الان بهش فکر میکنم فقط میگم یا ابلفضل :))))))))))))))) 

بعدا تر نوشت: اینها فکر کنم همه اش خنده های عصبیهههههههه :))))))))))))

۱

صبح

میدونی. واقعا این قرص و قهوه خیلی کمک ام میکنه. یعنی مثلا نیم ساعت پیشش داشتم کلی به خودم سرکوفت میزدم و بعد یه دفعه خوشحالترین آدم روی زمین میشم. اینکه بدونم این واکنشهای فیزیولوژی چقدر تاثیر گذارن، خودش قدم بزرگیه. قدم بزرگتر دیگری این هست که یه اتفاق مناسب برام افتاد و یه اخلاق رو که خیلی ازش وحشت داشتم و وقتی میفتادم توش، احساس میکردم مثل یک چاه هست که دارم فرو میرم و خود اون آدم عاقله بالای چاه وایساده و داره نگاه میکنه و هی میگه نکن نکن، داری اشتباه میکنی ولی اون آدم دیوانه افتاده ته چاه و تازه هی داره بیشتر میکنه و میکنه و فرو میره و هی همه چی بدتر میشه. یعنی اینجوری بود که یک رفتار نامناسب میکردم و بعد برای جبران اون رفتار نا مناسب، یک کار دقیقا بدتر میکردم. خواستم بگم دیروز متوجه شدم که اون رو ندارم. یه دفعه. برای من خیلی جالب هست که هر دفعه تغییر میکنم، یه دفعه متوجه اش میشم. یه دفعه اتفاق نمیفته ولی یه دفعه متوجه اش میشم. حتی شاید تا چند روز قبل اش دارم انجامش میدم ولی میدونم دیگه دفعه های آخره. اون چیزی که بیشتر از همه میخوام تو خودم پرورش بدم "تلاش" هست. من واقعا آدم پر تلاشی بودم. کی گفته نمیتونم باز باشم؟ کی گفته اون چیزها و خصلتهایی که نداشتم یا میترسم که داشته باشم اشون، میتونن اصلا معرف شخصیت من بشن. مثل چند تا چیز جدید که همیشه آرزشونو داشتم و الان نه تنها معرف من هستن بلکه برام عجیبه چجور اینجوری نبودم. انگار من همیشه اینجوری بودم. ولی یه دفعه میاد بالا همه چی. معلومه قهوه و قرص خوردم؟ ولی دارم راست میگم. حتی بدون قهوه.

۰

اون

یه جا برم فقط اون نباشه.

۰

بیماریهای روانی عجیب و غریب تخمی تخیلی

در این چند وقت اخیر یکسری رفتارهای فوق needایی به نمایش گذاشتم که هر بار مجبور شدم به طرف بگم وای باورم نمیشه. این من نیستم.

بعد از توضیح خودم به دیگری، بیشتر از خودم بدم اومد. اون روز دوستم "ه" بهم گف من فکر میکنم تو خودت رو دوست نداری و یکدفعه انگار یک پوتکی رو ملاجم بود این حرف، چون دقیقا همه چی خلاصه میشه به همین.

من خودم رو دوست ندارم.

و الان حداقلش میدونم ریشه اش در این هست که من دستاوردی نداشتم این مدت و این من رو عاصی کرده از خودم.

یعنی علتش اینه. علت دیگه نرفتن از خونه بیرون هست. حالا خلاصه حداقل میدونم من چرا اینجوری شدم. و میدونم راه حلش چیه. خیلی بصورت خود جوش و تخمی هم ۴ روزه اسنترا میخورم. 

بزرگسالی واقعا مکافات درگیری مغزی هست.

۴

اول.

  Do you really want me, dead or alive, to live a lie.

۱
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان