چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

واقعا نمیخوام دیگه اینجور باشم.

تو مغزم سرش کلی داد زدم و قهر و فغان و یک عدد توی گوشی، سپس در واقعیت به وی به ارامی مطلب نگران کننده رو ابلاغ کردم و خیلی راحت گفت حق با تو هست، تغییرش میدم.

واقعا نمیدونم چرا این عادت دیوانه وار خودخوری از من جدا نمیشه؟

۱

دیش دارا دادان ماشالله

فکر کنم دو ماه دیگه بفهمم مردم وقتی شکم ندارن، حواس پنج گانشون چه فرقی با بقیه داره. مثلا اسمون رو چه رنگی میبینن.

۰

و باحال

میشه یه چیز جالب بهم بگین؟

۷

همانا فقط چاقو، فقط چاقو

بعله، من فک میکنم که از دست زیدم ناراحتم کمی( اینقدر زید زید شد که الان میپاشم به در و دیوار و کثافت و خون ) که علتش این بود که من فهمیدم که حالا که طرحم داره تموم میشه، رسما گوه هم پس انداز نکردم که همانا همانطور که ذکر کردم شامل پکیجهای طلایی مسافرتی ۹ روزه، ۵ روزه، ۳ روزه، ۲ روزه و نصف روزها در هزاران هزار شرایط متفاوت  که چون بنده خیلی زیبا و قشنگ و با شعور بوده و هستم، خرج هر گونه چیز میز خود را خودم دادم که البته افتخار نیست و الزام است. اما چه شد؟

گوه هم ندارم الان و کمی بعد هم طرح تموم میشه و من باید برم کار پیدا کنم که شنیدم اوضاع کار حسابی به هم ریخته هست و اگه هم میگفتم که با این چس مثقالی که کف دست من میگذارن برای طرح، استطاعت مالی سفرهای پی در پی رو ندارم، زید عزیز مرا به بی وفایی، عدم اهمیت و همه اینها متهم میکرد و مثل همیشه من اینها را در مغز نگه داشتم و چیزی نگفتم و هم اکنون در استانه فروپاشی مالی قرار دارم و لطفا ان چاقو را بیاورید که در چشم فرو کنم.

۱

بی ربط

چون خیلی دختر گلی شدم و صبح بیدار میشم و صبونه مفصل و کتاب خونی به راه، امروز رو شروع کردم به وبلاگ خونی مثل خیلی قدیما. هی از این لینک به اون لینک و هی وبلاگهای جدیدتر

خیلی خیلی خیلی حس خوبی داشتم و الان هم دارم. زندگی داره مسیراش رو پیدا میکنه

 

۰

زنگ مدرسه

۹ روز با زید رفتیم مسافرت که البته یه جاهاییش رو استرس داشتم چون از مامانم قایم کرده بودم و گفته بودم ۳ روز مسافرتم :)))

و یه روزش رو از سر کار پیچوندم

بسیار پر انرژی برگشتم سر خونه و زندگیم و برو که بریم ببینم میخوای چیکار کنی.

+ سخیف و سطحی شدم. فعلا فلسفه نداریم. ریاضی نداریم. علوم اجتماعی داریم و ورزش.

۵

کل کل دبیرستان

شما که  30 seconds to Mars که میشناسین که خدا بخواد؟

۰

حضور شناختی معرفتی جسمی

داشتم الان فکر میکردم که خوب! بعد که طرحم تموم شه چی؟ چیکار کنم؟ کجا؟ چی؟ بعد این زید ما، کی میخواد دست ما رو بگیره ببره خونه بخت؟ اصن دست ما رو میگیره واسه بخت مخت؟ بعد من پاشم برم شهر غریب. نه دوستی نه فامیلی نه اشنایی. نه حتی خیابوناشو بلدم. بعد اونوقت مسئولیت خونه، زندگی، ظرف، کار، زید، خودم.

بعد گفتم من پا شدم اومدم طرح، جاییکه کسی تخمش رو نداشت بیاد. بی کس و کار. همه چیز رو از نو ساختم اینجا. چرا نتونم باز؟

خلاصه که، ارامش مغزی روانی روحی به همراه بلوغ معرفتی شناختی مغزی، چیزی نیست که شما بدستش بیاری و تموم شه بره. بلکه هی از دست میدی، به دست میاری، از دست میدی، به دست میاری.

این یه جاده هست که باید سعی کنم بیشتر توش راه برم تا بخوام نفس تازه کنم. که البته نفس تازه کردن هم ضرورته.

اخرش این شد که تا سکته قلبی نکردم برم دوباره یوگا رو شروع کنم.

۰

من حالیم نیست، باید بهتر بشم

فکر میکنم اینکه نظر خودم رو میگم یا واقعیت رو به طرف میگم، خیلی بهتر از این باشه که ببینم طرف داره در منجلاب دست و پا میزنه و صرفا چیزی نمیگم تا احساس بدی به خودش پیدا نکنه.

این خیلی بهتره. به به به ایشون.

۱

او.

و امروز هم کاری کردم که هرگز نمیکردم و نمیکنم. مگر برای او.heart 

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان