از ماه اینده، دو شیفت گرفتم در هفته برای یه درمونگاه و باز خواهم گشت برای دو شیفت دیگه در جای دیگه.
امروزم که درس خوندی.
نه بابا!
از ماه اینده، دو شیفت گرفتم در هفته برای یه درمونگاه و باز خواهم گشت برای دو شیفت دیگه در جای دیگه.
امروزم که درس خوندی.
نه بابا!
از ساعت ۱۰:۳۰ شب به این ور، ناراحتیها مستولی میشن که خوبیش اینه میدونم فیزیولوژیه. هورمونه. هورمونها کم میشن و این حالت ایجاد میشه. واسه همین راحت ازش عبور میکنم. واسه همین درس خوندن خوبه.
رفتم تمام کارهای اداری و ضروری و غیر ضروری رو کردم و امروز هم که میرم اتاقم رو میسابم که فردا هم قراره شروع کنم به درس خوندن جدی.
خیلی عجیبه که هر کاری میگم میخوام کنم، میرم میکنم. یه تغییراتی شده
میگم که «فکر نکن»
گفته بودم در راستای خود را پرت کردن در امور زندگی و دیگه از اینجاش با خودمه و به به! چه هیجان انگیز
خوب، فردا من یه مصاحبه کاری دارم که جدا فکر نمیکردم بخوام خودم رو اینقدر زود مجبور کنم به کاری. و این نه به معنای اینکه نمیترسم که صد البته میترسم ولی خوب چیزی که من فهمیدم اینه که همه میترسن و اینکه اگه از چیزی میترسی، باید دقیقا خودت رو مجبور به انجام اون کار کنی. نمیدونم چی پیش میاد ولی زندگی دیگه از الانش رفته روی مرحله سخت بازی. لطفا جا نزن.
وای این داستانهای فامیلای ما هیچوقت تموم نمیشه. قشنگ گوه رو گوهه و یک مشت دیوانه ایی ریختن سر کله همدیگه که واسه هم بزنن و مردم خیلی راحت در کناره دارن پیشرفت میکنن.
نتبجه گیری: فاصله خود را حفظ کن.
امروز طرحم تمام شد و بهم پایان طرح دادن و همینطور که عرض کردم، حس خاصی ندارم.
اما بقیه زندگی خیلی جالبه برام چون واقعا فکر میکنم هر چی از قبل بوده، همه از پیش تعیین شده بوده. شما قراره بعد از ابتدایی بری راهنمایی، بعدش دبیرستان، میدونی که بعدش کنکوره و همینطور تا الان. فقط کیفیت اش دست خودت بوده ولی برات مسیر رو تعیین کرده بودن. حالا الان هست که میتونی تصمیم بگیری خودت رو خوشبخت کنی یا بدبخت یا معمولی یا منفعل یا هر چی.
از الانش خیلی برام هیجان انگیزه
از بعدش خوشحالم. چون خودم و خودمم و خودم که هم ترسناکه و هم بیشتر هیجان انگیز.
طبعا برایان تریسی اینا میان اسید مپاشن روم و چاقو در چشم و همه اینها در پکیج ٌچرت نگو نا مسلمونٌ ولی حداقلش فکر میکنم که این برای من جواب میده و اون هم فکر نکردن هست.
همینکه میز رو میچینم، دفتر برنامه ریزی مرتب روی تخت، ٌوای ما قراره امروز رو بترکونیمٌ دقیقا همون لحظه، مغزم میگرده دنبال ِخوب حالا از فردا، حالا این سختمونه، حالا ما گناه داریم.
ولی همینکه میگم خوب! میخوام این کار رو کنم و بدون فکر کردن و برنامه ریزیهای هزار گانه و پیمودن قله های موفقیت، فکر نمیکنم. من فکر نمیکنم و میرم انجامش میدم. که باعث میشه که انجامش بدم.
امیدوارم مفهوم بوده باشه. که از متد جدید جهان که کلمات رو رنگی کنین هم بهره جستم.
خدافظ.
اخ اخ، حالا اصل کار زندگیم الان الان الان الان شروع شد.
مسئولین گفتن که ما متوجهیم که تو بچه خوبی بودی و متوجهیم که اشکال کار از ما بوده و ما به تو پایان طرح میدیم سر موعد مقرر که من از اینهمه توجه و منطق مسئولین فقط پشمهایم!
موقع دفاع کردن هم، همین شد. اینقدر خون به جگرم کردن و شدم، که موقعی که دفاع کردم و خانوادم خوشحال و خندان دورم رو گرفته بودن که اره اره، پس خیلی خوشحالی الان؟ من واقعا حسی نداشتم.
تا هفته پیش خوشحال بودم از نزدیک شدن به موعد اتمام طرح ولی الان که معلوم نیست تا کی و کجا و چطور. هیچ حسی دیگه ندارم. هیچی. هیچی. فقط خستگی.