چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

حضور شناختی معرفتی جسمی

داشتم الان فکر میکردم که خوب! بعد که طرحم تموم شه چی؟ چیکار کنم؟ کجا؟ چی؟ بعد این زید ما، کی میخواد دست ما رو بگیره ببره خونه بخت؟ اصن دست ما رو میگیره واسه بخت مخت؟ بعد من پاشم برم شهر غریب. نه دوستی نه فامیلی نه اشنایی. نه حتی خیابوناشو بلدم. بعد اونوقت مسئولیت خونه، زندگی، ظرف، کار، زید، خودم.

بعد گفتم من پا شدم اومدم طرح، جاییکه کسی تخمش رو نداشت بیاد. بی کس و کار. همه چیز رو از نو ساختم اینجا. چرا نتونم باز؟

خلاصه که، ارامش مغزی روانی روحی به همراه بلوغ معرفتی شناختی مغزی، چیزی نیست که شما بدستش بیاری و تموم شه بره. بلکه هی از دست میدی، به دست میاری، از دست میدی، به دست میاری.

این یه جاده هست که باید سعی کنم بیشتر توش راه برم تا بخوام نفس تازه کنم. که البته نفس تازه کردن هم ضرورته.

اخرش این شد که تا سکته قلبی نکردم برم دوباره یوگا رو شروع کنم.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان