چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

مغزیان

من یکی از بچه های وبلاگ رو میخوندم و به نظرم خیلی بچه پر مغز و فلانی بود. بعد ادرس اینستاش رو گذاشته بود و من هم رفتم دنبالش کردم و استوریاش رو می دیدیم. اولین حس من این بود که پشمام! از ادمی که فکر میکردم جالب و پخته هست، بیشتر یک ادم بسیار بچه و مشکل دار و روانی اینا اومد. ببخشید ولی واقعا حس من همینه. دیگه این شد که هی استوریاش رو دنبال میکردم و هی مطمئنتر میشدم.

حالا این داستان برای من چند بار دیگه هم پیش اومده. مثلا موقعیکه دبیرستان بودیم، یه فازی بود که هنوز هم نمیدونم اینجوری باشه یا نه که بچه های مدارس تیزهوشان دخترونه و پسرونه کامل همه همدیگه رو میشناختن و هی یه ارتباطاتی وجود داشت و دوستیهایی شکل میگرفت و هی ادمها با هم پاس کاری میشدن و فقط هم با خودشون دوست میشدن(چه زشت واقعا!) و این جا، یکسری دختر و پسرهایی به یک شهرتهای افسانه ایی میرسیدن و اینجوری میشد که وقتی دانشگاه قبول میشدی و میفهمیدی فلانی هم همونجا قبول شده، بی صبرانه منتظر بودی که ببینی کی هست و زارت! رسما زارت:)))

یعنی طرف رو میدیدی اصن میگفتی همین؟!

من وقتی دبیرستان بودم، اعتماد به نفس خیلی پایینی داشتم و وقتی بچه های مدرسه از اینکارا میکردن، فقط از دور مینشستم و نگاه میکردم و همین و بی صبرانه منتظر بودم که وااای! من هم برم تو جمع این بچه معروفها. وااای برم ببینم فلان پسر، فلانه!

و وقتی اومدم دانشگاه واقعا خندم میگرفت اینا رو از نزدیک میدیدم

میدونی، نمیدونم از این داستان چجوری به این نتیجه رسیدم ولی اولا که فقط و فقط دیگه به خودم نگاه میکنم و مطلقا برام اهمیتی نداره که فلانی رو میگن فلانه یا فلانه که همیشه هم نبوده.

و هم این فازهایی که ملت خودشون رو باهاش پرزنت میکنم.متاسفانه من آدم حسابی خیلی خیلی کم دیدم تو زندگیم و اینکه میخوام آدم حسابی خودم باشم.

متن بی معنی بود ولی واسه مغزم باید شرحش میدادم.

۴
پرنده‌ی کوچ
۱۹ مرداد ۱۴:۳۱

شهرت افسانه‌ای :)))))))))

دقیقاً می‌فهمم چی می‌گی.

بعضیا از دور خیلی قشنگ و خاص و خفن به نظر میان. ولی وقتی بری نزدیک‌تر، نه که بگم معلوم می‌شه چقدر بد و اینان ها، نه! ولی می‌بینی یکین مثل خودت. مثل بقیه. هیچ فرقی ندارن و الکی ازشون غول ساخته بودی توی ذهنت.

پاسخ :

آره دقیقا
که البته در کودکی و اینها هم واقعا یه سری ضد ارزشها، ارزش تلقی میشدن
ولی کلا خواستم به خودم یاداوری کنم که " رو خودم کار کنم "
و همچنین حرف شما هم کاملا درسته
هایـ تن
۱۸ مرداد ۲۱:۵۵

حالا ما تو فرزانگان یه دختری بود اسمش هیرو بود، اسمش خیلی قشنگ بود خو، بعد منم سر به زیر و اینا بودم ولی پسرا به بهانه المپیاد و اینا هی می‌رفتن این فرزانگان، به هر حال داستان‌هاش رو می‌شنیدیم فقط، بعدنم من دانشگاه رفتم فردوسی که از شهرمون خیلی دور بود دیگه هیچ‌کدوم رو ندیدم، همه عمرمون به حسرت گذشت :)

پاسخ :

من خودم فرزانگان بودم و مرکز همه این چیزها بودم
دخترها رو که از نزدیک میدیدم، پسرها رو مونده بود تو دانشگاه و اکیپ اینا ببینی
نکته جالبی که برای خودم وجود داره اینه که حتی دخترهایی که همکلاسی یا سال بالاییم بودن و خفنها حساب میشدن، وقتی واقعا رفتیم دانشگاه و رفتیم داخل جامعه، دیدم اتفاقا اصلا خفن نیستن
یعنی حتی جویی که وجود داشت، میتونست تو دید من تو اون لحظه تاثیر بگذاره
هیوا جعفری
۱۸ مرداد ۱۶:۱۶

خیلی وقتا واسم پیش اومده این تفکرا رو داشته باشم و تهش برگام بریزه از اشتباهم

پاسخ :

کلا من دیدم که بی خیال بقیه
فقط و فقط خود قشنگ زیبامون ^__^
Fahimeh ^_^
۱۸ مرداد ۱۵:۰۹

دقیقااا کاملا متوجهم منظورتو

گاهی با خودت فکر‌میکنی طرف کییی هست چه شاخه بعد متوجه میشی چیز‌خاصی نیس!

پاسخ :

بسیار زیاد، بسیار زیاد:))
یه جاهاییش هم فکر میکنم جدا از اینکه کلا قضاوت در مورد اون ادم از اول با اغراق بوده، به رشد شخصیتی خودمون هم برمیگرده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان