چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

زندگیم کمی به چرخه سابق برگشت

Airopd از آمازون خریدم. چقدر اینجا همه چی راحتتر انجام میشه، چقدر راحتتر اسماعیل.

۰

خودم رو در حالت یک سیس پا به سمت جلو، در داخل در دانشگاه تصور کردم.

یک حالت خیلی ناراحت کننده بر من مستولی شده. احساس میکنم باید فک کنم که دو سال در حالت «آماده باش» هستم. باید خیلی چیزها رو به نحو احسنت انجام بدم. باید یه جوری باشه که واسه یه چندر غاز پول بیشتر خرج نکردن، لگد زنون برم داخل در.

۰

۷ نوامبر

بخاطر اینکه فقط و فقط در سه مورد از بیرون رفتنها با علی، پول سهم خودمو دادم، بصورت کاملا زیاد به خاک سیاه مالی نشستم. اول برام جالب بود برم مثلا گارسونی چیزی بشم، بعد دیدم دور باطله. بعد رفتم دوباره ایلتس ثبت‌نام کردم، بعد دیدم چقدر افتضاحم. بعد assignment های دانشگاه داره شروع میشه و دیگه واقعا نمیتونم هم کار کنم، هم مشق دانشگاه و هم ایلتس. بسیار وقت گیره هر کدوم. یه حس انگل مالی هم دارم. هم به خانواده و هم به علی. خیلی حس بدیه. هی هم میخوام برای خودم justify کنم که در شرایط تو اصلا حالت دیگه‌ایی نمیمونه ولی نمیتونم. این چند سال که کار کردم، حس استقلال وارد خونم شده و سخته برام مدتی نباشم.

یه ذره این مدت determined نبودم و کاملا distract) از عمد دارم کلمات انگلیسی استفاده میکنم بخاطر ایلتس). فک میکنم هدف چیدن دوباره و اون هم تا انتهای ماه، و اون هم ماه میلادی و نه شمسی، بهتر باشه. الان مثلا  ۷نوامبر هس. اخیش. ماه شمسی تموم.

 

۰

۲۰۰ پوند فقط پول اشتراکی غذا دادم، دارم از درون میسوزم :)))

به واسطه علی، با جاهای و رستورانها و دوستهای جالبش اشنا شدم اما من اومدم به خودم سختی بدم. این دوستا، نه دوستهای منن و نه این پولهایی که خرج میشه، پولهای منن. باید از فردا به خودم سختی بدم. اینجوری برام راحتتر و قشنگتره.

۰

“Evolve”

دو‌ماه و‌نیم دیگه باید یه امتحان مجدد ایلتس بدم. هر چقدر writting  می‌نویسم، باز هم استادم شلینگ عن رو روم باز میکنه و میگه خیلی افتضاحه. یکم ادم بداخلاقیه و با اینکه بعضی وقتها حس میکنم پیشرفت کردم، اما در اکثر اوقات در انتها مواخذه میشم و‌ میبینم اصلا اونقدرا خوب نبودم. خیلی ناراحتم الان. یک ساعت پیش کلاس داشتیم و اینقدر ازم ایراد گرفت که وقتی کلاس تموم شد، رفتم aldi خرید کنم و‌ مغزم یکم باز شه و ببینم چقدر ارزونتر از سوپریهای دیگه هس که واقعا با اختلاف ارزونتره. علی بهم زنگ زد که چیزی نمیخوای، و من هم بهش گفتم استادم گفته writting ات افتضاحه و انگار ناراحت شد. انگار مثلا از من ناامید شده باشه.که اهمیتی برام نداره، اینکه خودم از خودم ناامیدم، ناراحتم میکنه.

 مامانمم هی فرت و فورت ویدیو کال میکنه و موقعهایی که خونه علی هستم، نمیتونم جواب بدم و کلا هم کلافه میشم که هر روز بهم زنگ میزنه و واقعا ترجیح میدم یه روز در میون زنگ بزنه و اونم نه تصویری. بابا رفتم مستقل شم، اینکارا چیه. انرژی ناخواسته‌ایی ازم گرفته میشه. و‌ کلا هیچ ایده‌ایی از انجام کارها نداره و‌ هی میگه چرا اینو انجام ندادی یا چرا اونو انجام ندادی. در صورتیکه من در فرزترین حالت خودم به سر میبرم و همه کارها رو تند تند دارم پیش میبرم و از همه هم‌رده‌ایی هام خیلی جلوتر دارم ظاهر میشم. انرژی منفی‌اش واقعا اذیتم میکنه. کلا میبینم همیشه دارم در موردش مینویسم و واقعا این بده.

من اومدم اینجا، میخوام «مینا» باشم.

۱

رضا

یه حالت اماده باش عجیبی اینجا دارم. صبح زود بیدار میشم. نه اینکه ۶،۷ یا حتی ۵،۶.. بلکه حدود ساعت ۴ و ۵. فرقی نداره شب‌اش چه ساعتی خوابیده باشم. کلا این‌ موقع بیدار میشم. توی این خونه‌ایی که هستم، ۵ تا اتاق داره با یه راهرو باریک که ته راهرو یه حموم و دسشویی مشترک هست و اون سر راهرو، اشپزخونه. یعنی چیزی به اسم هال و پذیرایی نداریم. تو این ۵ تا اتاق، ۵ تا ادمن. یکیشون یه دختره انگلیسی هس، یکی دیگه یه دختره فرانسوی. یه پسر اروپایی شرقی که اینقدر اصلا حرف نمیزنه و از اتاقش بیرون نمیاد که اگه بمیره، فقط از بویی که از تو اتاقش بلند میشه، میفهمیم یه چیزی شده و یه پسر ایرانی. اسم پسره رضاس. رضا واقعا موهبت بوده تا الان برام. روز اولی که داشتم چمدونها رو میکشیدم تو اتاق، یه لحظه یه پسر مو فرفری سبزه اومد بیرون که بره دسشویی، گف شما مستاجر جدیدین، گفتم اره، گف اسم‌ات چیه؟ گفتم مینا. شروع کرد فارسی حرف زدن که اا شما ایرانی هستی؟

بعدا فهمیدم رضا اینجا اشپزه و تو یه هتل کار میکنه. اوایلش یه سری رفتارهای محبت‌امیز نشون میداد. حدس زدم از من خوشش اومده. یه چند بار به بهونه‌های مختلف نشستیم به مشروب خوردن و فیلم دیدن و حرف زدن. تو یکی از این حرفها، اومد دستشو انداخت دور گردنم، من هم دستشو از رو شونه‌ام برداشتم و پرسیدم از من خوشت میاد. گف اره. گفتم سعی کن نیاد چون من نمیخوام دوس‌پسر داشته باشم. اونم گف باشه. میدونم هنوزم نمیچه از من خوشش میاد ولی اون نه گفتن اولی، باعث شد خودشو‌ جمع و جور کنه. اینکه هستش، خیلی خوبه. تنها کساییکه تو این خونه با هم دوستن، من و رضا هستیم. بقیه‌اشون با اینکه نزدیک دو سال هست که اینجا زندگی میکنن، از هم فرار میکنن. خیلی خند‌ه‌دار میشه واسم گاهی. اوایل که اومده بودم اینجا، یه حالت تازه‌ وارد مظلومی داشتم. الان اینجوریم که یه حالت ریزی، مدیریت میکنم. باید در مورد اون دختر فرانسوی دیوونهه هم بنویسم. اونم جالبه. کلا اتفاقهای این مدت زندگیم زیاد بوده.

کاش بتونم با علی هم، اعتماد به نفس و مدیریتم رو به دست بیارم دوباره. علی---» همون زید فعلی اینجا

۰

ماه اول، ۲۸ اکتبر

ارتباط من با این مرد اینقدر رویای هست که واقعا تا حالا همچین حسی نداشتم. حس‌ام زیاد نیست ولی بالغانه و قشنگه. خودش هم خیلی قشنگه. از وقتی باهاش اشنا شدم، مقادیر زیادی مهمونی و پارتی رفتیم. یه چیزی هست به اسم rave کردن. اینجوریه که موزیک house میگذارن و باهاش میرقصن. یه چند تا dj معروف داشتن میومدن که خیلی براشون ذوق داشت. گفت بیا با دوستام بریم، من اینجوری بودم که خیلی مطمئن نیستم از از این مدل اهنگها دوست داشته باشم ولی اون هی گف بیا و بهت قول میدم که خوشت بیاد. و واقعا خیلی خیلی زیاد خوشم ‌اومد. یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم شد. با اهنگها وقتی داشتیم میرقصیدبم، کلا از پشت بغلم کرده بود و میرقصید. خیلی قشنگ خودش رو با هم منطبق میکرد. من خوب میرقصم و اون‌ هم از پشت، باهام همراهی میکرد. یک جوری ادم رو ناز و نوازش میکنه که باید بهش دکترای استفاده از دستها در نهایت لطافت رو‌ بدن. دیشب هم رفتیم هالووین پارتی. یه مهمونی خیلی بزرگ بود که یه ایرانی ترتیب داده بود و در اصل تولدش هست که هر سال به فرم هالووین برگزارش میکنه چون مناسبت داره. همه خیلی زیاد تلاش کرده بودن که custome خفن بزنن و واقعا تقریبا همه، خیلی خوب بودن. هر جا میرفتیم، دست منو میکشید میگف دوس دخترمه، همه میگفتن چند وقته اومدی من می‌گفتم یه ماه :)))) یکی ازم پرسید اخی واسه دوس‌ پسرت اومدی اینجا، گفتم نه اینجا اشنا شدیم و پشمای جفتمون ریخت :)))))

 

پشم ریزونیم داره. در حالت honeymoon period هستیم و منتظرم بیفتد مشکلها و اینها.

از فردا باز باید بکوب تلاش کنم، از اینجا خیلی خوشم اومده. واقعا میفهمم ملت چرا اینقدر سختی و پناهندگی و همه چی رو به جون میخرن که فقط اینجا باشن.

۰

خیلی شیرینه برام. دوسش دارم. هر چی هم پیش آید، خوش آید.

میخوام یه فولدر براش درست کنم و بنویسم از کارهایی که میشه براش انجام داد. مثلا وبلاگ غزال رو خوندم ،دیدم میشه براش کیک پخت.

۰

Evolving

به خودم قول دادم، هر قولی دادم به خودم باید اجرایی شه. مثلا قول داده بودم ۱۵ صفحه درس بخونم، الان ساعت ۱۲:۳۰ هس، من تازه شروع کردم و متاسفانه باید انجامش بدم.

۰

اکتبر، هفته دوم، 2023

موقع‌اییکه اومدم اینجا،mind-set ذهنیم این بود که قراره زجر بکشی و خبری از گل و بستنی چوبی نیستش. که واقعا هم نیس. اینقدر همه چی با ریال ایران گرون از اب در میاد که من تقریبا تمام وعد‌های غذاییم رو گشنه بلند میشم. یعنی فقط میخورم که زنده بمونم:)) وعده شام هم حذف. اما یه حس باحالی بهم میده، انگار مثلا دارم داخل یه داستان خیالی و کودکانه زندگی میکنم. مدل مثلا دختر کبریت فروش که خیلی طفلی هی زجر میکشید در سوز سرما =)))) حالا جایزه هم قرار نیس بهم بدن ولی این ریاضته برام جالبه. 

 

داشتم در مورد اون پسره میگفتم چون تا الان اتفاق جالبی بوده برام. و اینکه در کل هم جالبه. یعنی حتی اگه ایرانم بودم و‌ همه چی هم سرجاش بود و سیر هم از سر سفره بلند میشدم، آشنایی با همچین آدمی برام جالبه. تو مهمونی دوم که ازم پرسید در مورد من چی فکر میکنی، من افتادم به من من کردن. قبل از اینکه مهاجرت کنم، تا خود دم در فرودگاه، من رسما دوس‌پسر داشتم. پا شد اومد فرودگاه حتی در حضور خانواده :))))

 

بعد من اصلا دوست‌پسرم رو دوسش نداشتم، بعنی تقریبا ازش بدم میومد ولی خیلی طفلی بچه با‌محبت و مهربونی بود، دلم براش میسوخت (که این کار خیلی بدیه) و گفتم آره بخوام باهاش کات کنم، یه جوریه، دلش میشکنه. من که دارم می‌رم، تا تهش باهاشم، دیگه بعدشم میگم ای داد و بیداد، دیگه مهاجرت فاصله انداخت. هی هم ایران بودم میگفتم اره ببین، من مهاجرت کنم دیگه تمومه، من خیلی ساله دوس دارم برم و برم دیگه تمومه، و هی اصلا نمیخواستم باهاش بشم سر همین قضیه که کسی بهم وابسته نشه و برام دردسر نشه اما در نهایت بیش از توان من اصرار کرد و من هم دلم براش سوخت. اینها رو‌ گفتم که بگم تازه من یه هفته بود که فارغ شده بودم. تازه دوس ‌پسر ایرانم که فارغیت نمیشناخت و دائما در مورد اینکه ایران خوبه، خارج بده هی سخنرانی میکرد و هی من سکوت که حالا بگذار خودشو خالی کنه. یعنی اصلا توان هندل کردن یه ادم دیگه رو نداشتم که اصلا بخوام فک کنم که میتونم یا نه.

 

فردا بقیه‌اشو مینویسم.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان