فردا یکسری از دوستامو دعوت کردم خونمون، الان دارم دسر درست میکنم. یه عالمه خرید کردم واسه میز مزه، و لازانیا میخوام درست کنم چون آسونه و معمولا همه دوست دارن. یه اینترویو کاری دوباره رفتم که از من خوششون اومد ولی فول تایم میخواستن و دوباره زنگ زدن که اگه پارت تایم هستی، فلان جا رو داریم که ۱:۴۵ فاصله داشت که خوب نه دیگه عزیزم:))) اون خودش یه شهر جدا حساب میشه.
یکی دیگه قراره باز واسه اینترویو زنگ بزنه بهم و به رستوران مرجان هم گفتم واسه شیفتها، و گفتن ببینیم چی میشه. در هر حالت نگاه کردم، دیدم اونقدرا هم بیمصرف نیستم. یعنی تقریبا هر روز دارم به یه دری میزنم، حالا حتی اگه در بسته باشه.
فردا کلاس دانشگاه دارم و پایان نامه نوشتن هم شروع میشه. تمام هفته آینده بیکارم و رانندگی رو تموم میکنم و چه بسا خیلی هم زیادتر دارم براش وقت میگذارم. یکم به این و اون دختر مسیج میدم که برم بیرون.
روزانه یه کوچولو زبان هم میخونم. ورزشمم که شروع کردم. خوب اونقدرا بد نیست انگار. ولی یکم حواسپرت شدم. دوباره توییتر دارم مینویسم و یکی از کسشرترین اپلیکیشنها برای منه. حتی به نظرم الان فضاش خیلی کودکانه شده و برام مثل قبل جذاب نیست. دراماهش رو میبینم یا بحثها، کلا رنجسنی ادمهاش خیلی پایین اومده.
یا خوب من هم قد خری، سن دارم الان. بزرگتر شدم. یعنی این بزرگ شدن بعد از مهاجرت رو، خیلی حس میکنم. مثلا اینجوری بود که هر ۵ سال به بار حس میکردم که خوب بزرگتر شدم، الان هر چند ماه یه بار حس میکنم. واقعا ایران جای زندگی کردن برای من نبود.