چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

خوب پیش رفت.

 

فردا یکسری از دوستامو دعوت کردم خونمون، الان دارم دسر درست میکنم. یه عالمه خرید کردم واسه میز مزه، و لازانیا میخوام درست کنم چون آسونه و معمولا همه دوست دارن. یه اینترویو کاری دوباره رفتم که از من خوششون اومد ولی فول تایم میخواستن و دوباره زنگ زدن که اگه پارت تایم هستی، فلان جا رو داریم که ۱:۴۵ فاصله داشت که خوب نه دیگه عزیزم:))) اون خودش یه شهر جدا حساب میشه.

یکی دیگه قراره باز واسه اینترویو زنگ بزنه بهم و به رستوران مرجان هم گفتم واسه شیفتها، و گفتن ببینیم چی میشه. در هر حالت نگاه کردم، دیدم اونقدرا هم بی‌مصرف نیستم. یعنی تقریبا هر روز دارم به یه دری میزنم، حالا حتی اگه در بسته باشه.

فردا کلاس دانشگاه دارم و پایان نامه نوشتن هم شروع میشه. تمام هفته آینده بیکارم و رانندگی رو تموم میکنم و چه بسا خیلی هم زیادتر دارم براش وقت میگذارم. یکم به این و اون دختر مسیج میدم که برم بیرون.

روزانه یه کوچولو زبان هم میخونم. ورزشمم که شروع کردم. خوب اونقدرا بد نیست انگار. ولی یکم حواس‌پرت شدم. دوباره توییتر دارم می‌نویسم و یکی از کسشرترین اپلیکیشنها برای منه. حتی به نظرم الان فضاش خیلی کودکانه شده و برام مثل قبل جذاب نیست. دراماهش رو میبینم یا بحثها، کلا رنج‌سنی ادمهاش خیلی پایین اومده. 

یا خوب من هم قد خری، سن دارم الان. بزرگتر شدم. یعنی این بزرگ شدن بعد از مهاجرت رو، خیلی حس میکنم. مثلا اینجوری بود که هر ۵ سال به بار حس میکردم که خوب بزرگتر شدم، الان هر چند ماه یه بار حس میکنم. واقعا ایران جای زندگی کردن برای من نبود.

 

۱

وقتی میگفتن مهاجرت سخته و من هرهر کرکر.

 

اونجاییکه رفته بودم برای کافه که برم کار کنم، دیگه جوابمو نداد، چون یه مشت ایرانی بودن که تا دسته داشتن لاس میزدن باهام و من که حوصله نداشتم اشاره کردم که دوست پسر دارم و دیگه بعد از اون مسیج من حاوی دیگه خوب کی بیام رو جواب نمیدن😂😂😂😂 wow پسر، واقعا قشنگ‌sexual harassment هس که ما تو رو بخاطر جنسیت و اینکه شاید یه امیدی باشه ما با تو بریزیم رو هم بخوان و‌ بعد که میفهمن تو برات رابطه‌ات جدیه( با ذکر هزار بار گفتن بهت که فک میکنی دوست‌پسرت وقتی تو نیستی با اینو اون لاس نمیزنه یا شماره نمیده که گفتم نه) دیگه فایده نداری که حتی جواب مسیج‌ات رو بدن. حالا رستوران مرجان هست. اونجا خیلی کر و کثیفه ولی خوب میشه پول دراورد و نایس. که البته طرف ۳ هفته رفته دبی و گفت برمیگردم برات شیفت میگذارم که اون هم فک کنم ماکسیمم دو تا شیفت بشه.

برنامه ورزشی گرفتم و دو روز پیش به دستم رسید و میریم واسه یه لاغری خیلی جذاب و دیدنی. دیروز واقعا حالم جالب نبود. دقت کردم وقتی ورزشی ندارم، حالم گرفته میشه.

دیگه از صحبت با مامانم خیلی لذت نمیبرم، بیشتر شبیه اتاق بازجویی میمونه. علی چی میگه؟ علی در مورد خانواده ما چه فکری میکنه؟ چی میگه؟ در مورد عروسی چیزی نمیگه؟ نمیخواین رسمی کنین؟ نمیخواد رسمی کنه؟ نکنه تو رو نمیخواد؟ حالا واقعا تو رو میخواد؟ تو حالا واقعا اونو میخوای؟ چی حرف میزنین با هم؟ کم حرف میزنین؟ واقعا در اینکه نتونستم امتحان رو ثبت‌نام کنم و اصلا هم معلوم نیست بار دیگه بتونم و خیلی بهم فشار روانی اینکه «فعلا هیچی اینجا نیستم» وارد شده. شغل دستیاریم که هی توش شیفتم کم میشه. همینجوری دو روز بیشتر نمیتونم کار کنم، دانشگاه احمقم تا لحظه اخر مشخص نکرده چه روزی کلاس دارم، کلاسم افتاده روز جمعه، روزی که من ثابت شیفت دارم معمولا، الان افتادم به دریوزگی که تو رو خدا شیفت منو جا به جا کنین، من ویزای دانشجوییم به خطر میفته اگه نرم سر کلاس. از اونور هم که اگه در نهایت بشه، میشه یه روز در هفته سر کار. مامانمم ورشکست طوری شده، نمیتونم اصلا ازش پول اضافی بخوام. خلاصه بچسبم به ورزش کردن، خیلی فشار روانی رومه.

 

۰

یک دانه

 

۱۱:۲۰ اون اقاهه که پول دادم برام برنامه ورزشی بنویسه، نوشت و فرستاد و دیگه پیش به سوی ورزش. واقعا ورزش حال میده.

ساعت ۱۲:۴۸ یه میم انتخاباتی دیدم، داشتم خرخنده میزدم. بعد دیدم من اینو باید حتما استوری کنم. یعنی واقعا اخه مدل من اینه دیگه. مدلم رو باید نشون بدم به جهانیان :)))

 

نمیدونم یه فازیم که واقعا خسته شدم از این وضعیت ۳ هفته که الکی واسه خودم‌ چیز میکنم، و اینکه lets do it digee. مثلا  مثلا، فک میکنم ۶ ماه زیاده تا امتحان بعدی، ولی چشم رو هم بگذاری، ۶ ماه گذشته. اصلا بابا بهتر که نتونستم ثبت‌نام کنم. الان رو speaking ام کار میکنم و هیکل و connection و mentality و اینها و نمیشه مثه این «بقیه»

لباسهام اومد، بعد به علی نشون میدم، میگه اره خوبه. خیلی ماست‌طوری. من اینجوریم که وای چرا خیلی باذوق نگفتی. حالا با اینکه سلیقه کسی برام مهم نیست  و ایضا اون، نمیدونم چرا یهو‌ یه سری رفتارها ازم بروز میزنه که انگار هست. یعنی یه شری رفتارها بروز میزنه که نمیتونم کنترل کنم. از وقتی اومدم اینجا اینجوری شدم.

 

۰

روز ۴ جولای

 

۸:۱۸ داخل مترو هستم. تصمیم گرفتم که یکسری جملات انگلیسی پرکاربرد رو بنویسم و هی از روشون بخونم بلکه ببینم سال دیگه فرجی میشه speaking  ما. امروز هم با اون تازه به دوران رسیده هندیه هستم. واقعا خدا به خیر کنه. E

 

امروز‌ جمعه، سر کار از ساعت ۸:۴۰ صبح تا ساعت ۶:۲۵ عصر، بصورت کاملا یکسره، فقط ۱۵ دقیقه غذا خوردم. ولی خوشحالم.

 

ساعت ۷:۲۰ عصر؛ فهمیدم امروز کلاس انلاین دانشگاه داشتیم و من نفهمیدم و تمام کلاسها دیگه شده فقط جمعه‌ها. و من کون به کون جمعه‌ها شیفت دارم.

اون اقاهه واسه کافه هم اوکی داد و‌ من خوشحالم. دوست علی، مهراد یا مهرا؟ هم‌ اومد و‌گف امتحان رانندگی داری؟ واقعا بخونها، سر سری نگیر که من سرسری دارم میگیرم و استرس گرفتم. بعد چت کردیم. و من شدیدا اضطراب کارهای نکرده و اینکه من یک بی‌عرضه به‌درد نخور هستم گرفتم و تا اخر شب، کون علی رو پاره کردم که من یه بی‌عرضه به‌درد نخور هستم و اون هی میگف وای معلومه که اصلا و هی فضایلم(؟) رو برمیشمرد و من اروم میشدم و دوباره هی اضطراب میگرفتم و هی کونشو پاره میکردم:)))

 

۰

روز سوم و چهارم

 

ساعت ۱:۰۲، دارم مستند کوبی برایانت میبینم، فک کنم من هم باید خشمم رو تبدیل به یه چیزی کنم.

 

۳:۱۱ حالا لزومی نداره دقیقه‌ها رو هم بنویسما، ولی خوشم میاد دقیقا وقتی دارم جمله رو شروع میکنم به نوشتن، بالای صفحه گوشی رو نگاه کنم و بنویسم. خونه رو خیلی مرتب کردم. حالا دو تا از کشوهای لباس هم میکشم بیرون مرتب میکنم و هر روز، یه جای خونه رو خیلی تمییز میسابم و به علی هم تذکر میدم که یعنی چی من هی مرتب میکنم، تو هی میریزی، حالا طفلی خیلی مرتب میکنه ولی واقعا من سهم بیشتری دارم و واقعا دلیلی نداره من سهم بیشتری داشته باشم. واسه لباس مهمونی چند وقت دیگه، یه چیزی سفارش دادم که خوب عکساش واقعا فوق‌العاده، امیدوارم که خودش و سایزش هم اوکی باشه. اینکه دیروز اون دکتر ایرانیه که متنفرم ازشو تو رستوران دیدم، واسه چند تا از دوستهام تعریف کردم و کرکر خنده. این پیچ سم رو هم دادشم فرستاد، لذت ببرید. عزمم جزم کردم واسه ریو بعدی مثه صدیقه‌السادات نرم اونجا.

 

https://www.instagram.com/anitafarhadi?igsh=ZTF1ZHFoczE0bGQy

 

۵:۰۹ یکجوری خرید کردم که واقعا بسم‌االه الرحمن الرحیم. واسه ریو هم خرید کردم. خیلی مازادترش هم خرید کردم. الان دارم میپوشم برم بدوام.

 

فردا ساعت ۶:۴۹

با اینکه نوشته بودم متن دیروز رو، به کل یادم رفت که پست کنم. امروز صبح رفتم تمرینی واسه یه کافه که واااقعا دوسش داشتم. یعنی باحال بودن. و جو‌اش واقعا خوب بود و اگه قبولم کنن، شغل دوم میرم این. مجبور میشم یه سری نوشیدنی و غذا هم یاد بگیرم که توفیق اجباری. آخی واقعا حالم بهتره. برم خونه جمع کنم و رانندگی بخونم.

 

۰

دوم جولای ۲۰۲۴

ساعت ۲:۵۳

غذامو خوردم، یکم زبان هم خوندم، تلفنی هم با مامتنم دعوا مردم، ساعت ۳:۱۵ پاشم یکم رانندگی بخونم و بعد ساعت ۳:۳۰ برم سر کار

۱۱:۰۷ شب، رفتم سر کار رستوران، حدس بزن چی شد؟ دییقا روز اول همون دکتر ایرانیه سر کار که خیلی خیلی ازش بدم میومد با کل فک و فامیل اومده بودن اون رستورانه و واقعا جفتمون پشمامون ریخت. یکی هم سر کار بولیم میکرد و من چون خیلی حساس شدم سر این قضیه، همونجا ریکشن نشون دادم و گربه رو دم حجله کشتم، الان هم پیاده دارم برمیگردم و گریه میکنم.

۰

روز اول جولای

 

۸:۱۷ روز اول، روز اول جولای. دارم الان میرم سر کار. امیدوارم فقط بی‌تشنج بگذره.

۲:۰۷ از سر کار برگشتم، نشستم تو ایستگاه اتوبوس که خط ۲۷ بیاد که برم. پول ماه پیشم رو واسم ریختن، اینقدر ناچیزه که عصبی شدم. بخاطر پارت تایم بودنم، کلا بیشتر از دو روز نمیتونم کار کنم، با ساعتی مینیموم حقوق، قشنگ فقط گوه‌اش میمونه. حوصله هیشکی‌ رو‌ سر کار ندارم. خیلی خوبی و مرام گذاشتم. ولی اصلا اینجوری ندیدم از کسی. دیگه حوصله ندارم با کسی حرفی بزنم. با کسی هم بد نیستم وای اون شور و شوقم کاملا رفته و کامل مشهوده. میشینم واسه خودم غذا میخورم و گوش میدم.

 

دیروز مرجان اینها میگفتن اره بیا بیرون اینها. اخه میدونی، فازاشون مثل من نیس، نمیخوام مثل ایران کنم که با یکسری ادم که زجر میکشیدم از حضورشون، باز هم ارتباط داشته باشم. می‌رم باهاشون بیرون. ولی نه هر ویکند. مثلا هر از چندی. چون دوستهای علی خیلی جالبترن، واقعا دوست دارم با اونها بگردم.

ساعت ۷:۱۷ بصورت گله‌ایی رفتم اینور اونور نوشتم که من دنبال کار سیاه میکردم و زندگیم با کار سفید قانونی نمیگرده. خلاصه که فردا دارم میرم یه رستوران برای پیش خدمتی. واقعا زندگی جالبه. یعنی از اینکه صبح اینقدر ناراحت شدم که حقوقم اینه و الان که بیکارم و دانشگاه فقط پایان‌نامه‌اش مونده واسم، پس برم سراغ کار دوم. واقعا حال کردم با خودم. امتحان رانندگی تئوری رو هم بوک کردم واسه سه هفته آینده.

 

۰

روز ترکیبی پنج و شش و هفت

 

فکر میکنم یه روز‌ رو‌ میس کردم، فک کنم روز ششم هس. اصلا حالا تو ذهنم واسه این ۷۵ روز کار سخت که قرار بود واسه تا امتحانم باشه که خدا رو صد هزار مرتبه شکر، گوییدع شد پس الان من نمیدونم که میخوام چیکار کنم ولی برای تمرین گوه زهر مار دیسیپلین، سعی میکنم هر روزش رو بنویسم. توی راه کار هستم داخل مترو. با اون هندی خارکسه هستم. نمیخوام بهش بگم خارکسه چون اگه فارسی بلد بود و میفهمید که بهش میگم خارکسه احتمالا خوشحال میشد. اینکه وای من خیلی بچه زرنگم. پس بهش میگم تازه به دوران رسیده. چون خیلی هس. دوباره فاز “خوب که چی؟”بهم دست داده. بعد یه فاز که نکنه علی دوسم نداشته باشه که البته واقعا دیگه پوستم کلفت شده تو این چیزها و خیلی اوکی‌ترم. و همین دیگه. بیشتر رو اسپیکینگم دارم کار میکنم. من زبانم خوبه و تقریبا کامل میفهمم چی بهم میگن ولی اینکه اونجوری که دلت میخواد، منظورت رو برسونی، اون چیزی هست که واقعا دلم میخواد. در حالی دارم اینو مینویسم که این اهنگ کینگ رام، بخصوص دو دقیقه اخرش رو ریپیت هست. فردا میخوام برم ریو. اینکه من کمالگرلم و همه چیز زود برام خسته کننده میشه و میگم خوب بریم بعدی. واقعا تو «دستهای همدیگه در حال یک مرگ شیرینیم»

 

https://on.soundcloud.com/ompkKQMgtXH6FAkv6

 

بعدا نوشت: موقعی اینو دارم پست میکنم که فردای صبح اون روزی هست که اینها رو‌ نوشتم. رفتم سر کار و اینقدر هندیه و هد‌نرس،  بولی کردن و من فقط ما هیچ، ما نگاه. اومدم خونه یه عالمه گریه کردم. بعد علی هم اینجوری که اخی نازی نازی، اومد دو دست پوکر دو ساعته روی هم ۴ ساعت زد و من حوصله‌ام سر رفت، و گرفتم خوابیدم. عالی⭐️

 

۰

روز چهارم گوه

۳۰ دقیقه مفید دوییدم، ۲۵ دقیقه پیاده روی

غذای رژیمی مرغ تو فر پختم

رفتم سر کار

با اون دختر هندیه که نایس بود، نایس بودم

میدونستم اون دختر عرب پر روئه، باز قراره دیر بیاد به من زنگ بزنه بگه میشه اتاق منو هم اوکی کنی و اینببار گوشیمو گذاشتم تو لاکر که اصلا نبینم و همین شد

یک عالمه رفتم خرید، یه سری براش ارایشی خریدم، دو تا شلوارک ورزشی و یک لباس ورزشی و چند تا لباس زیر و جینگل واسه ریو و ظرف خیلی فوق‌العاده زیبا و خوب برای سر کار( واقعا خوش سلیقه‌ام)

مامانم زنگ زد خیلی خوشحال بود طفلی، چون مامان علی بهش زنگ زده بود و خیالش راحت شده بود.

خلاصه امروز خیلی حالم بهتر بود. خیلی.

۰

روز سوم چالش در تخت

از اون چیزی که فکر میکردم، خیلی غمگینترم. مثلا خودم رو مجبور میکنم که کتاب بخونم، وسط کتاب خوندن، گریه میکنم. دیشب داشتم ورزش شکم میزدم، وسط دراز نشست افتادم به گریه. از تمام ادمهای محل کارم بدم میاد. از خانواده‌ام بدم میاد. علی با اون همه مهربانی، دلم نمیخواد دور و برم باشه. آدم عاقلی خودم رو میدونم و توی این فکرم چه کنم از این منجلاب در بیام، وسطش شروع میکنم به گریه کردن. دوباره نفرتم از مامانم شروع شده. در اینکه من مامی ایشو دارم، اصلا شک و شبه‌ایی نیس. اینکه چرا دارمم، بازم خیلی مشخصه چرا. چند وقت پیش، داشتم حرف میزدم باهاش، میگف این لباسه چیه؟ جدیده؟ هر چیز جدیدی ازم میبینه میگه این چیه؟ چند خریدی؟ عذاب وجدان بهم میده.  مستقیما میگه نه فعلا خوشب نکن تا بعدا. میبینی داشتم فکر میکردم اینهمه خوشحال نبودم و تلاش کردم چونکه بعدا. بعدا لابد تو قبره ایشالله. خوبه باز من میرم سر کار. یکجوری ازش تنفرم شروع شده. از داداشم، از خودم، از امین، از کیارش، از مهسا، از اون دختر عربه. از اون اکیپی که تونستن بوک کنن. از اکثر چیزها و ادمها متنفرم. واقعا نمیدونم چیکار کنم.

۰
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان